دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده از کلیم غزل 168
1. دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
...
1. دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
...
1. دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
...
1. کردست تیغت از سر خصم ابتدای فتح
اینست ابتدا چه بود انتهای فتح
...
1. گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا ببند
...
1. هر کس بتو دلربا نشیند
بسیار ز خود جدا نشیند
...
1. از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند
مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
...
1. ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
...
1. مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
...
1. بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد
چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد
...
1. طره ات گر ز دل م صبر چنین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
...
1. دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد
سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
...
1. زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد
در دشت استخوانم دام ره بلا شد
...