1 بکامی خواهش ما مبتلا نیست چو ماهی دانه ای در دام ها نیست
2 بچشم خاکپای دوست حیفست که کاغذ قدردان توتیا نیست
3 بدست ما نیفتد دامن عیش کف شانه سزاوار حنا نیست
4 دل آگاه می باید، وگرنه گدا یک لحظه بی نام خدا نیست
1 زلف تو که طفلان هوس را شب عیدست شامیست که آبستن صد صبح امیدست
2 تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم یعنی که زهجران توام دیده سفیدست
3 عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر پیر است شراب کهن و عقل مریدست
4 من مست بهشیاری چشم تو ندیدم مدهوش ولی با همه در گفت و شنیدست
1 دل کار خود بطالع ناساز واگذاشت شمع اختیار خویش بباد صبا گذاشت
2 با ماندگان بساز که کفر طریقتست رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
3 گل را شکفته در چمن دهر کس ندید تا غنچه خنده را بلب یار وا گذاشت
4 خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست رنگش نرفت آنکه بدست این حنا گذاشت
1 روشنی در خانه معمور نیست نیست یک ویرانه کان پر نور نیست
2 بسکه در بزم نشاط ما گریست قطره ای خون در رگ طنبور نیست
3 دل ز مهر گلرخان پرداختیم در بپشت خاطر ما حور نیست
4 عمرها پروانه او بوده ایم در چراغ آشنائی نور نیست
1 ایدل دویدن از پی آن بیوفا بسست گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بسست
2 خواهی بدیده تا یکی آن خاکپا کشید ای ساده لوح کور شدی توتیا بسست
3 فیض دم مسیح بدل مردگان گذار آمد طبیب مرگ تلاش دوا بسست
4 ایدل ز موج اشک سیاهی مبر ز چشم صیقل مزن که آینه ام بی جلا بسست
1 امشب گل خورشید بدامان نگاهست آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست
2 زنهار مکرر نشوی در نظر خلق انگشت نما مانده همین اول ماهست
3 پامال حوادث نتوانم که نباشم چون نقش قدم خانه من بر سر راهست
4 یکچشم زدن زو نتوانست جدا شد گوئی نگهش عاشق آن چشم سیاهست
1 تا بنام من زبان خامه ات گردیده است از نگینم می رود بیرون ز بس بالیده است
2 بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب قطره زین شادی که دریا حال او پرسیده است
3 من که باشم کس چو من بیقدر یاد آورده ای نامه از ننگ همین معنی بخود پیچیده است
4 تا گشاد جبهه خلق ترا دیدست صبح بر جهان و دستگاه تنگ او خندیده است
1 ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
2 چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
3 بدامن آمد و آسود بیقراری اشک دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
4 متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
1 هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست
2 ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست
3 جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست
4 همه از حسرت لعل لب او در تابند سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست
1 توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
2 دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
3 شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
4 بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است