1 دلم با چشم تر یکرنگ از آنست که پای اشک خونین در میانست
2 بآب تیغ او نازم که در خاک همان خونابه زخمش روانست
3 چه طفلست اینکه گاه مشق بیداد خطش زخمست و لوحش استخوانست
4 جهد از خاک ما فواره خون همین شمع مزار کشتگانست
1 چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
2 دل فسرده بحالش رواست گریه ولی سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
3 اسیر صید گه او شوم که نخجیرش چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست
4 حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست اگر بچاه نیندازت برادر نیست
1 آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت
2 چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت
3 با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
4 جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت
1 تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست
2 بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست
3 هست در شرع محبت رسم و آئین دگر خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست
4 ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست
1 جز قامتت بچشم و دلم جای گیر نیست مهمان خانه های کمان غیر تیر نیست
2 دنیا و آخرت بره او دو نقش پاست دلبستگی بنقش قدم دلپذیر نیست
3 جائیکه من فتاده ام، آنجا که می رسد از بیکسی مدان اگرم دستگیر نیست
4 تا گشته ام ز آمد و رفت نفس ملول وادید و دید هیچکسم در ضمیر نیست
1 بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
2 مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت دل همچنان بسینه گرفتار مانده است
3 دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست آئینه در میان نه و زنگار مانده است
4 پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان چشم ترا سزاست که بیمار مانده است
1 منم که تنگدلی باغ دلگشای منست بدستم آبله جام جهان نمای منست
2 رسید همرهی بخت واژگون جائی که هر که خاک رهم بود خار پای منست
3 بدستگیری افلاک احتیاجی نیست کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
4 بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
1 دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
2 دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت
3 طره اش زان آتش رخسار تابی یافته کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
4 لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت
1 در کوره غم سوختنم مایه کامست آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
2 بیمصلحت ساقی این دور نباشد گر گریه میناست و گر خنده جامست
3 آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را دامن نبود در ره آن صید که رامست
4 دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
1 حالت از تنگی جا غنچه بکنج دهنست چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست
2 پستی پایه چو غواص شگونست مرا پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست
3 چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو زین ستم آینه در فکر جلای وطنست
4 از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست