1 نخل امید ز بار افتادست با غم از چشم بهار افتادست
2 بیحسابست همان درد دلم نفسم گر بشمار افتادست
3 گریه زین تخم که بر سینه فشاند ناله ها آبله دار افتادست
4 برد بر سر کشیم سرکوبی حیف دستم که زکار افتادست
1 از کمی مشتری جنس سخن خوار نیست تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
2 دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی گل بسری می زند کش غم دستار نیست
3 گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
4 خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
1 تمام کاهش تن جمله آفت جانست مگوی عشق که این آتش و نیستانست
2 براه عشق که پائی نمی رسد بزمین غمی که هست ز محرومی مغیلانست
3 بکن لباس تعلق که خار وادی قرب گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
4 ز سود راه فنا قطره می شود دریا حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
1 پاس وفا داشتیم، بی اثر افتاده است آفت اوقات بود خوب برافتاده است
2 شکوه ام از دهر نیست، داد زابنای او در همه ملک این پدر بد پسر افتاده است
3 بسکه درین تنگنا چشم دلم تنگ شد دیده ام از گلرخان بر کمر افتاده است
4 بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم تیر نیفکنده ام کارگر افتاده است
1 روزی طلب مکن تو چه دانی که آن کجاست تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست
2 در کوی دوست باش و مفید بجا مشو پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست
3 مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
4 صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست
1 زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
2 عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
3 بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند یکنفس خاکسترم جا بر سر اخگر نداشت
4 شب که از شمع جمالش دیدهام روشن شود مردمک در دیده من قدر خاکستر نداشت
1 بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
2 پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
3 سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
4 با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
1 آن یار گزین که خشمگین نیست خوشبوست گلی که آتشین نیست
2 همچون قلم از سیاه بختی جز گریه مرا در آستین نیست
3 مگذر ز قمار بوسه بازی آنجاست که نقش بد نشین نیست
4 دل آب ز آهن قفس خورد دیگر ز بهشت دانه چین نیست
1 گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
2 چون زند فال تماشای گلستان رخش دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
3 چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
4 بسکه در محفل غم صدر نشینند همه زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
1 کوهکن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت هر چه کردار از کاوش مژگان شیرین یاد داشت
2 کوه طاقت بودم اما تا فراقت رو نمود هر سو مویم تو گوئی تیشه فرهاد داشت
3 تخم اشکی از برای دیده ما واگذار اینچنین خواهی دیار درد را آباد داشت
4 میل هر جانب که کردم سیل اشکم برده است کی سلیمان اینچنین حکم روان بر باد داشت