1 چند گویی که عیش نیست به کام چند گویی که کار نیست به برگ
2 تا کی اندوه جبه و دستار مرگ ای خواجه غافلی از مرگ
1 ای کریمی که هست گاه کرم دل و دست تو کان و دریابم
2 من گرانی نکرده ام هرگز وز پی نان نبرده ام آبم
3 گر اشارت شود بکمتر چیز مثلا کاه پاره یابم
1 بخدائی که فیض رحمت او کرد از بند حرص آزادم
2 که من از خدمت چو تو مخدوم تا بناکام دور افتادم
3 نه دو دیده بخواب دربستم نه دهن را بخنده بگشادم
1 دوستی گفت صبر کن زیراک صبر کار تو خوب زود کند
2 آب رفته بجوی باز آرد کارها به از آنچه بود کند
3 گفتم ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند؟
1 اختلاف اهل علم از روی دانش رحمتست زان که کفر از حجت ایشان شدست اندر گُریغ
2 یک مثل گویم درین معنی که روشن گرددت همچو نور از جرم خورشید و چو برق از روی تیغ
3 تیغ کوه و تیغ خورشید آن قوی این روشن است لاجرم خون لعل گردد در میان هر دو تیغ
1 بخاک پای رکن الدین اگر چه مرا پیوسته او بی برگ دارد
2 که عیشی کان نه اندر خدمت اوست بذوق عقل طعم مرگ دارد
1 تا کی ایدل تو درین مزبله دیو زحرص خویشتن را زره عقل و خرد گم بینی
2 برجهانی چه نهی دل که زبس آزونیاز موج آفت را بر چرخ تلاطم بینی
3 چند ازین بیخردان خیره ملامت شنوی چند ازین بیخبران هرزه تظلم بینی
4 زین خسان بی سببی چند مشقت یابی زین خران بی غرضی چند تحکم بینی
1 برای دست تو رای کرم چو سهل آمد چرا ببخت من این سهل ممتنع گردد
2 چو فرصتست غم کار من بخورزان پیش که روزگار برین کار مطلع گردد
1 تا کی غم خان و مان و فرزند چند انده نان و جامه تا چند
2 چندانکه درین جهانی ای شیخ بر خویش گری و بر جهان خند
1 سگ به از مردم سپاهانست بوفاق و وفا و پویه و دم
2 آنچنان مدخلان دون همت همه از عالم مروت گم
3 همه درنده پوستین چون سگ همه مردم گزای چون کژدم
4 زن و فرزندشان و یکجو زر دل و جانشان و یکدرم گندم