1 زمن بخواهد حاجی سلام پرسش خویش دعا و خدمت هریک همی کنم تکرار
2 توقعست مرا کز مجددات امور خبر دهند بهر وقت از مجار ومسار
3 وگرمهمی یا خئمتی است فرماید که تا بشکر و بمنت شوم پذیرفتار
4 درود ایزد بر مصطفی محمدباد براهل بیت وی و بر مهاجر و انصار
1 چه گوئی چیست آن شکل مدور که دارد خیمه با گردون برابر
2 چو ایوانی کشیده بر سر آب چو خرگاهی زده بر روی آذر
3 هوایش روشن و آبش موافق زمینش صافی و سقفش مصور
4 چوخلق عاقلان هم پاک و هم خوش چو طبع زندگی هم گرم وهم تر
1 ای بر سر آمده تو زابنای روزگار وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
2 فرزانه میر عالم عادل شهاب دین دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
3 دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
4 شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
1 الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
2 تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
3 هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
4 هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
1 ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
2 ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
3 خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
4 ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
1 ای خورده کوب سقفت ایوان چرخ اطلس خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
2 ای درجوار قدرت این چنبر مدور وی در حریم جاهت این عالم مسدس
3 حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف عاجز شده زنقشت این گلشن مقرنس
4 از نقش دلگشایت گوی زمین منقش وزعکس شمسه هایت روی هوا مشمس
1 در آمد ازدرم آنشمع بررخان آتش مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
2 نشست پیشم سرمست و جام می بردست میی که شعله او زد بقیروان آتش
3 بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب برآن نسق که بود آب را میان آتش
4 چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش
1 خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل کردنش خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل کردنش
2 گر غرض گل بود را گل اینک در برش پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل کردنش
3 خاکرابین وان گرو بارنک سوسن بستنش بادرا بین وان مری بابوی سنبل کردنش
4 ابررا بنگر کزاب دیده زاید جویهاش وانگه از قوس قزح بالای آن پل کردنش
1 ای ترا گاه کرم با هر کسی صد اصطناع وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع
2 حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
3 خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
4 چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع
1 زهی حکم تو چون شمشیر قاطع زهی رای تو چون خورشید ساطع
2 امام شرق رکن الدین صاعد که هستی در فنون علم بارع
3 کمینه سایه تو چرخ ازرق فرو تر پایه تو چرخ سابع
4 عبارات ترا خورشید شارح اشارات ترا افلاک خاضع