1 زهی عالی بنای قصر معمور که باد آفات دهر از ساحتت دور
2 هوای روشنت چون مطلع مهر بنای عالیت چون روضه حور
3 بشرم از رفعت تو سقف مرفوع خجل از رتبت تو بیت معمور
4 فرود قبه تو قبه چرخ بزیر پایه تو پایه طور
1 زهی در یای گوهر بخشش موج انگیز پهناور نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر
2 فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور
3 فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر
4 بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور
1 سلام من که رساند بدان خجسته دیار که هست مجمع احباب و محضر احرار
2 ببقعه که درو دوستان من جمعند چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
3 هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه سلام من برساند چگونه؟ عاشق وار
4 بلطف گوید کاین لعبتان دیده من زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
1 بزرگ منعم و مخدوم من جمال الدین سپهر رفعت و کان سخا و کوه وقار
2 بخاکپای تو کان تاج فرق کیوانست که شوق خدمتت از من ببرد صبرو قرار
3 تو آفتابی و تا طلعتت طلوع کند بوم چوذره نهان زیر پرده شب تار
4 بروز و شب بدعای تو دوستداررانت هزاردست براورده اند همچو چنار
1 خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین که روشنند زرای تو ثابت وسیار
2 بریز سایه رای تو چشمه خورشید فرود پایه قدر تو گنبد دوار
3 کمینه قطره زجود تو آب در قلزم کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار
4 دعا و خدمت خادم قبول فرمایند فزون زلشگر ذرات و قطره امطار
1 دعا و خدمت مخدوم خویش فخرالدین همی رسانم اگر آمد او زدریا بار
2 ربیع آمد لیکن ربیع ما نامد توئی ربیع ربیع جهان خزان انگار
3 بجان تو که اگر شرح اشتیاق دهم زصد یکی نشود گفته درد وصد طومار
4 توئی ربیع دل ما ولی چو گل بدعهد که بی ثبات بود عهد تو بوقت بهار
1 اجل منتخب الدین اوحد الفقرا کند قبول سلام و دعا برون زشمار
2 بغایتی بلقای تو آرزو مندم که شرح دادن بعضی از آن بود دشوار
3 تو خویشتن زمی اندر کنار گیر از آنک گرفته حجره محروس دیگری بکنار
4 وگرت دست رسد درد گر صلت پیوند که آن ستیره بیکبارگی گسست مهار
1 عفیف دین در ازه، دعا همیگویم اگر چه ما را از وی گله است صد خروار
2 بهیچ رقعه و نامه سلام ما ننوشت زهی درازه زن روسبی لوطی خوار
1 ضیاء دین را دعا همی گویم همی کنم همه وقتی تنسم اخبار
2 زگوشت داد بدادی تو قلتبان دایم که میدهند کنون بیست من بیکدینار
3 مباش از ین پس در حرص استخوان چو نسگ نشسته بر سرپای و دو چشم کرده چهار
1 حکیم یونان ان فلسفی نجیب الدین که واقفست بتحقیق برهمه اسرا ر
2 زمنطق و ز ریاضی و از طبیعیات نجوم و هندسه و علم طب و موسیقار
3 همی فشاند گفتند روز و شب زروسیم چنانکه آتش بارد قراضه های شرار
4 چه حکمتست عروس جوان بجاماندن وزان نه عار بود مر ترا نه استشعار