1 چو از کارش آگاه شد آتبین بفرمود تا برنهادند زین
2 به اسب اندر آمد برآمد ز جای شمالی شد از زیر او بادپای
3 چو نزدیک کوش آمد آواز داد که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
4 چه بودت بهانه چه بر من نهی کز این سان همی سر به دشمن نهی
1 چو مهر از سر کوه بنمود چهر نهان گشت ماه از درخشنده مهر
2 بزرگان و دستور را پیش خواند وزاین در فراوان سخنها براند
3 که کاری شگفت آمدستم به روی از آن پیل دندان وارونه خوی
4 بدانید کآن سال کز چین سپاه سوی پیلگوشان کشیدم به راه
1 وز آن سوی رود از پس کارزار فرستاده بود آتبین ده سوار
2 نشانده همه بر درخت بلند که ناگه ز دشمن نیاید گزند
3 یکایک چو دیدند ناگه سپاه سوی آتبین بر گرفتند راه
4 که روی هوا سرخ و زرد و بنفش ز تابیدن رنگهای درفش
1 دل مرد دستور از او گشت شاد برون آمد او، سر سوی ره نهاد
2 چنان لشکری برد با خود گزین که خسته شد از نعل اسبان زمین
3 برآمد به جای نشان با سپاه عنان را بپیچید و برتافت راه
4 سپه را به کوه اندرون جای کرد یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
1 سرِ داستان آفرینِ خدای که او کرد گردونِ بپای
2 جهان کرد روشن به خورشید و ماه برآور روز از شبان سیاه
3 به شش روز از این سان جهان آفرید به سنگ اندر آتش نهان آفرید
4 بهار آفرید از پس ماه دی شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
1 وز آن روی لشکر چو آمد به چین یکایک نهادند سر بر زمین
2 که شاها ز دوزخ یکی دیو رست بیامد همه سروران را بکشت
3 هر آن کس که از ما مر او را بدید دلش بی گمان ز تن برپرید
4 که رویش یکی هول بُد جانگزای ز بیمش همی سست شد دست و پای
1 چو شاه آتبین را چنان دید کوش برآورد مانند تندر خروش
2 کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ نبودش سلیحی جز این خود به چنگ
3 بدان دَه بیفگند دَه نامدار ز چینی دلیران خنجرگزار
4 غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند ز لشکر یکی خیره سر را بخواند
1 سخنهای شیرین و امید بخت جوان را یکایک فرو بست سخت
2 به دستور شاه آن زمان گفت کوش که بر من کنون راز خسرو مپوش
3 نباشم من ایمن ز پاداش شاه که بر دست من شد برادر تباه
4 بترسم کز آن کُشته یاد آیدش روان من از خشم باد آیدش
1 وز آن جایگه جم سپه برگرفت بتندی سوی رزم مهراج رفت
2 هر آن گه که وارون شود بخت مرد به چاره که نیکو تواندش کرد
3 به زندان ضحاک پنجاه سال بماند آن گزین خسرو بی همال
4 به فرجام بنگر که دژخیم کرد مر او را به ارّه به دو نیم کرد
1 سکندر دو تن پیش کرد از گروه بشد تا رسید او به نزدیک کوه
2 بیابان و کوه اندر او بود و رود بفرمود تا لشکر آمد فرود
3 چو بر دامن کوه انبوه شد خود و چند تن بر سر کوه شد
4 یکی جای دید از درِ خسروان درخت برومند و آب روان