1
چو گفتار آن مرد شیرین سخُن
یکایک شنیدند سر تا به بن
2
ز شهر و ز بازار و مردم که بود
سراسر هوای فریدون نمود
3
سپاهی ز فرمان برون برد سر
همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
4
به لشکر چنین گفت شهری که شاه
گرفتار گشت و تهی ماند گاه
5
ندارد یکی نام برده پسر
که تاج پدر برنهادی به سر
6
ز بهر که پیگار و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
7
همی لشکری را بدادند پند
نیامد همی پندشان سودمند
8
چخیدن نیارست بازار و شهر
که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
9
فرستاده را خوار کرد آن سپاه
نکردند گفتار او را نگاه
10
به سنگ و به دشنام بردند دست
جوان دلاور بجست و نخست
11
سوی قارن آمد بگفت آنچه دید
از ایشان دل پهلوان بررمید
12
سه ماه دگر کرد بر در درنگ
به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ