1 وزآن پس بدو گفت قارن که شاه ببخشود و بگذشت از تو گناه
2 نگر تا چه مایه نمودی گزند بجای نیاگان شاه بلند
3 چو پاداش، آمرزش آمد پدید ز فرمان او سر نباید کشید
4 از این پس چنین رو که فرمود شاه تو آسان بمانی و خشنود شاه
1 سواری که از چین فرستاده بود به ایران و پندش بسی داده بود
2 بیامد، بیاورد یکسر نشان ز شاه و دلیران و گردنکشان
3 چنین گفت کان شهریار بلند ندارد سرِ رزم و رای گزند
4 به داد و دهش دل نهاده ست شاه پراگنده بر گرد گیتی سپاه
1 غمی شد فریدون چو آگاه شد سوی چاره ی رزم بدخواه شد
2 بفرمود تا قارن آمدش پیش بدو گفت کای پهلو خوب کیش
3 چو سستی نمودیم با دیوزاد کلاه از بر چرخ گردون نهاد
4 ز هر کشوری بهره ای بستده ست زمین خلایق بهم بر زده ست
1 برآمد بر این بر بسی روزگار ندیدند گردان جز آن روی کار
2 کز آن جا گریزنده گردند باز همی هرکسی از نهان کرد ساز
3 از ایشان به کوش آمد این آگهی نشست از بر تخت شاهنشهی
4 همه مهتران را برِ خویش خواند به خوبی فراوان سخنها براند
1 وزآن پس بزد نای رویین به دشت ز مغرب سوی اندلس بازگشت
2 یکی گردِ کشور برآمد نخست ز بیداد کشور سراسر بشست
3 سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار که نتوان گشادن به مردان کار
4 یکی را از آن طلطمه نام کرد بدان مرز یکچند آرام کرد
1 چو پردخته شد او به کار سپاه میان سپاهش نهان گشت شاه
2 برآمد خروش و بپیوست جنگ شتاب اندر آمد بجای درنگ
3 غو کوس و آواز گرز یلان نهان کرده بر چهره ی بددلان
4 خدنگ دو پیکان دل و دیده خست کمند گوان دست و گردن ببست
1 پس از کار مغرب، سیاهان زفت شدند آگه از راز جوینده گفت
2 که مغرب به جایی رسیده ست باز ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز
3 هم از چارپایان و کشت و درود که هرگز بر آن سان نباشد شنود
4 نهانی سپاهی برفت و بدید از آن بهتر آمد که نوبی شنید
1 به بشکوبش آمد همان آگهی که آن کشور از جانور شد تهی
2 بترسید سالار آن مرز و گفت که این مرد با مردمی نیست جفت
3 همان گه با شهری و لشکری بنه برنهادند بی داوری
4 ز مردم تهی کرد کشور همه به پیش اندر افگندشان چون رمه
1 به دریا گذر کرد بار دگر بگردید کشور همه سربسر
2 کسی کاو ز فرمانش گردن کشید زمانه به خون برش دامن کشید
3 همان کوه طارق که نگشاد کس گشاد او به مردان با دسترس
4 جهاندیده گوید که آن هفت کوه ز دیدار او دیده گردد ستوه
1 وزان پس به دستور داننده گفت که کاری ست مانده مرا در نهفت
2 یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
3 بجوشند وز کینه جنگ آورند در آن جا مردم درنگ آورند
4 زن و بچّه و هرچه دارند و چیز در آن شهر ایمن بدارند نیز