غمی از ایرانشان ابن ابی الخیر کوشنامه 305
1. غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
...
1. غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
...
1. چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک
دگر باره سورش نمود از فلک
...
1. به هنگام رفتن به سلم سترگ
چنین گفت پس شهریار بزرگ
...
1. چو فاروق و سقلاب سالار نیز
به کوش دلاور نداند چیز
...
1. چو سلم اندر آن مرز خود کامه شد
به نزد فریدون یکی نامه شد
...
1. بفرمود تا قارن نامدار
ز لشکر گزین کرد سیصد هزار
...
1. چو اردیبهشت آمد و روز جوش
کشیدند لشکر سوی رزم کوش
...
1. یکی مرد پوینده را همچو دود
فرستاد کآگاهی آردش زود
...
1. دو لشکر برابر بر آن دشت کین
تو گفتی که شد تنگ روی زمین
...
1. چو بگذشت تیره شب و روز شد
ز خورشید گیتی دل افروز شد
...
1. وزآن روی قارن برآمد دمان
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
...