1 بفرمود تا رفت نستوه پیش بدو گفت کای مهتر خوب کیش
2 برو شش هزار از سپه برگزین سواران و اسب افگنان گاه کین
3 نگه کن که کاری توان ساختن که از چینیان کین توان آختن
4 کمر بست نستوه و لشکر براند از ایشان یکی نیمه با خود نماند
1 ز گفتار ایشان دژم گشت شاه همی از تن خویش دید آن گناه
2 همی گفت کای برتر از ماه و مهر به دل در تو آراستی کین و مهر
3 به گیتی تو دادیش چندان زمان که در خویشتن گردد او بد گمان
4 شود ناسپاس از تو یکبارگی نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
1 چو از مغز می رفت و آمد به هوش سوی شاه شد نامبردار کوش
2 ببوسید تخت و به کش کرد دست بدو گفت کای شاه یزدان پرست
3 نماید مرا روز رفتن به راه همان تا چه مایه گزینم سپاه
4 فریدون فرو شد به اندیشه دیر بدو گفت کای نامدار دلیر
1 سپیده چو بگشاد چون باز پر بگسترد بر دشت خورشید فرّ
2 غولشکری خاست از هر دو جای خروش آمد از کوس و آواز نای
3 درفش دلیران چو پرواز کرد سپهدار قارن سپه ساز کرد
4 فرستاد نستوه را سوی راست سپاهی جهانگیر چونان که خواست
1 به خود کامگی شاه بر تخت شد به کار زمان دلش پردخت شد
2 همی هر شبی دختری خوبروی بدیدی و روزش بدادی به شوی
3 اگر هیچ بودی مر او را پسند همی در شبستانش کردی به بند
4 هر آن کس کز او بار برداشتی همی تا نکشتیش نگذاشتی
1 یکی پاسخ نامه فرمود و گفت که با رای مردم خرد باد جفت
2 رسید و بخواندم سخنهای تو نبینم ز دانش همی رای تو
3 نمودن بزرگی و گندآوری به دل ناپسند است اگر بنگری
4 پدید آید این داستان در مصاف که با کیست مردی و با کیست لاف
1 چنین تا نفیر آمد از باختر که ویران شد آن بوم و بر سر بسر
2 سیاهان به تاراج دادند پاک برآمد به خورشید از آن مرز خاک
3 کسی کاو ز تیغ سیاهان بجست برفتند، وز هم بدادند دست
4 سیاهان که از بجّه و نوبه بود برآورد از آن مرز یکباره دود
1 وز آن پس به سه ساله قارن رسید بیامد فریدون کی را بدید
2 زمین بوس کرد و ستایش نمود فریدون بر او آفرین بر فزود
3 فراوانش بستود و دادش امید همین داشتم از تو، گفتا امید
4 به کامم رسانیدی ای پهلوان که بادی همه ساله روشنروان
1 وز آن جا بشد تا به ایوان کوش سپاه از پس و پیش پولادپوش
2 فرود آمد و گنجها مُهر کرد نگهبان بر او کرد مردان مرد
3 در آن شهر ماهی درنگ آمدش همه گنج شاهان به چنگ آمدش
4 شتر خواست از در ده و دو هزار سراسر درآوردشان زیر بار
1 یکی روز قارن دژمناک بود ز باد و ز باران جهان پاک بود
2 به دروازه شهر شد با سپاه بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
3 بگفتند مر کوش را این سخن همان گه فرستاد مرد کهن
4 که دانست گفتار ایرانیان بسی دیده آیین و رسم کیان