1 وزآن پس ز فاروق هر سال باز همی آمدی کاروانی و ساز
2 شد آباد عجلسکس از دست او تهی گشت از آن می سرمست او
3 چو کار جهانجوی بالا گرفت وز این رزمها نام بالا گرفت
4 همه مصر بگشاد، جلباب نیز بیاورد از آن مرز در گنج چیز
1 فرستاد از آن پس منادیگران بدان کشور اندر کران تا کران
2 که از مردم باختر هر که راه بجوید، بیاید به درگاه شاه
3 چو آواز برشد به درگاه و کوی یکایک به درگاه کردند روی
4 کشاورز و دهقان همان پیشه ور سوی کاخ کردند همی سربسر
1 چو ایرانیان شاد و آراسته به ایران رسیدند با خواسته
2 از ایشان بپرسید شاه بزرگ ز کردار و از کار کوش سترگ
3 همه بازگفتندش آن سرگذشت که گردنده گردان بر ایشان بگشت
4 ز رزم سیاهان مازندران همه یاد کردند و جنگاوران
1 چنین گفت گوینده ی داستان ز گفتار آن پاکدل راستان
2 که روزی به بگماز بنشست کوش جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
3 نشستند با او بزرگان بسی سخن رفت هرگونه از هر کسی
4 ز خوبان هر کشور و مرز و بوم هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
1 بدانگه که فرمود بر او به چین بفرمود تا موبدان زمین
2 به هر خانه ای در بُتی ساختند نگارش به آیین بپرداختند
3 به آیین و دیدار کوش سترگ بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
4 ز بستر چو برخاستی مرد و زن شدی پیش ایشان بسان شمن
1 وزآن پس بدو گفت کای شهریار از ایران گزین کن یکی نامدار
2 یکی نامه فرمای کردن بر اوی همه مهربانی، همه رنگ و بوی
3 ز شاه جهانگیر والا گهر سوی خسرو کشور باختر
4 چنان کز تو خشنودم ای نامدار ز تو باد خشنود پروردگار
1 یکی پاسخش کرد از آن پس به مهر که از نامه ی شاه خورشید چهر
2 ز شادی ببالید بر رخ گلم ز رامش بخندید جان و دلم
3 ز روی دگر شد دلم ناتوان ز مهراج هندو هم از هندوان
4 مرا خواند شاه از پی کار او بدان تا فرستد به پیگار او
1 از آن پس چو نیروی خود دید کوش ز گنج و ز مردان پولادپوش
2 همان کان زر کآن خدای آفرید که اندر جهان هیچ شاهی ندید
3 وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه وز آن استواری و چندان سپاه
4 دلاور شد از کشور و جای و چیز به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
1 یکی نامه فرمود نزدیک شاه که بنده چو آمد بدین جایگاه
2 مر این مردمان را که از باختر گریزنده بودند و آسیمه سر
3 یکایک به جُستن چو بشتافتم در این کشور اندلس یافتم
4 قراطوس شاهی و خودکامه ای نبشتم به نزدیک او نامه ای
1 به هنگام رفتن به سلم سترگ چنین گفت پس شهریار بزرگ
2 که چون راست گردد تو را مرز و بوم یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
3 مرا ز آن ستمکاره آگاه کن سواری تو با نامه بر راه کن
4 که من قارن رزم زن را ز گاه فرستم به نزدیک تو با سپاه