سراسیمه از ایرانشان ابن ابی الخیر کوشنامه 340
1. سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
...
1. سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
...
1. به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
...
1. پس از بجّه و نوبه مردی درشت
پدید آمد و بختش آمد به مشت
...
1. چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد سپاهی بدان سان بزرگ
...
1. همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
...
1. بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
...
1. بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
...
1. به فرمان دستور او کشورش
همان زیردستان و هم لشکرش
...
1. شکار آرزو کرد یک روز کوش
بشد با سواران پولادپوش
...
1. چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
...
1. ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
...