بدو از ایرانشان ابن ابی الخیر کوشنامه 351
1. بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
...
1. بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
...
1. ز گفتار او کوش شد شادمان
فرود آمد از اسب هم در زمان
...
1. وزآن پس بدان راه دانش نمود
ز دانش دلش روشنایی فزود
...
1. بدو گفت خواهی که از نزد من
کنون بازگردی از آن انجمن
...
1. چو گیتی سیه گشت همرنگ دود
ستاره یکی روشن او را نمود
...
1. شب آمد، درآمد به اسب سمند
دو دیده به روشن ستاره فگند
...
1. وزآن پس بتان را بدان چهره کرد
که فرزانه او را از آن بهره کرد
...
1. مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
...
1. چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
...
1. چو برگشتن آراست شاه و سپاه
زمین را ببوسید جابلق شاه
...
1. یکی کرد صندوق رویین بساخت
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
...
1. به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
...