1 فرستاد از ایرانیان دو هزار به لشکرگه مردم کینه دار
2 بدان تا نیارد به تاراج کس نباشد سپه را بدان دسترس
3 وزآن پس سوی شهر پیغام کرد که شاه شما کارِ بس خام کرد
4 از او زیردستان خود خواستیم بدان آرزو نامه آراستیم
1 چو آمد به دشت اریله فرود سراپرده و خیمه زد پیش رود
2 چنان یافت مغرب که هرگز نبود همه باغ و پالیز و کشت و درود
3 درخت برومند و آب روان همه سبزه اندر خور خسروان
4 همه مرغزارش پر از گوسفند همه جویبارش درخت بلند
1 هم اندر زمان نامه ای کرد زود همه لابه کز لابه ها دید سود
2 سر نامه گفت ای جهانگیر شاه جهان را مکن بیش خیره تباه
3 که گر باد را اندر آری به بند هم از گردش چرخ یابی گزند
4 نیای تو ضحاک جنگی کجاست که از خون تیغش همی موج خاست!
1 چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه نگه کرد و برخواند دستور شاه
2 فریدون همه جُستنی باز جُست یکایک بگفت آنچه دید او درست
3 از آن افسر و تخت زرّین اوی وزآن بارگاه به آیین اوی
4 وزآن استواری آن جایگاه وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
1 بفرمود تا قارن آمد برش سر پهلوان همه لشکرش
2 بدو گفت گفتم تو را من ز پیش که از ره بتابد چنان زشت کیش
3 چو آمدش گنج و بزرگی به دست شد از گوهر خویش یکباره مست
4 بدو گفت قارن که شاه جهان ندیده ست از او آشکار و نهان
1 پراندیشه بود و همی سال چند بدان کز فریدونش آید گزند
2 چو بگذشت بر وی بسی سالیان سپاهی نیامد از ایرانیان
3 شد ایمن ز کار فریدون و رزم به بگماز و آرام پرداخت و بزم
4 بزرگان که بودند از لشکرش ز هر جای گرد آمده بر درش
1 چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک دگر باره سورش نمود از فلک
2 فریدون فرّخ سه فرزند داشت که از مهر هر سه به دل بند داشت
3 بر ایشان زمین را به سه بخش کرد ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
4 به سلم دلیر آمد از بخش روم همه کشور خاور و مرز و بوم
1 بدان مرز یک هفته آمد فراز وز آن جا به راه سوان گشت باز
2 به راه اندرون زرّ رسته بیافت که از ریگ همچون چراغی بتافت
3 فرود آمدند اندر آن ریگ گرم که از تابش او همی سوخت چرم
4 بجست و بیاورد از آن هرکسی شتروارها بار کرد او بسی
1 وزآن پس دبیران و گردان شاه که با کوش رفتند از آن پیشگاه
2 فرستاد هر کس همی آگهی از آن تخت و آن بارگاه مهی
3 ز کوه کلنگان و دریای ژرف از آن شهرهای بزرگ و شگرف
4 وزآن گنج پرمایه و کان زر وزآن لشکر گشن پرخاشخر
1 ببردند و بر کوش کردند یاد دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد
2 وزآن پس چنان گفت کاری رواست کند هرچه خواهد که او پادشاست
3 مرا نامه کرده ست هم زین نشان که زی ما فرست آن همه سرکشان
4 کنون کرد باید شما را درنگ یکی تا سگالیم زین نام و ننگ