1 چو کارم چنین خواسته کرد راست دبیری خردمند را پیش خواست
2 سر پاسخ نامه کرد آفرین بدان کآفرید آسمان و زمین
3 سرآرنده بر بندگان درد و رنج نگارنده ی هفت در هفت و پنج
4 از اوی است کام و خرام و نوید از اویم سپاس و بدویم امید
1 فرستاده روز و شبان ره برید به ماچین به نزدیک کارم رسید
2 چو آگاه شد کارم از مرد راه وزآن چیز کاو را فرستاد شاه
3 از آن شادمانی برآمد ز جای به شولک ز تخت اندر آورد پای
4 پذیره شد او با بزرگان خویش می و خوان و رامشگر آورد پیش
1 به خواب اندر آمد سر هر گروه یکی تا سپیده برآمد ز جای
2 غو کوس برخاست و آواز نای سپاه و سپهبد برآمد ز جای
3 همی رفت تا نزد قارن رسید برابرش لشکر گهی برکشید
4 طلایه همان گه به هم باز خورد ده و گیر برخاست با دار و بُرد
1 چو آن جا رسی کشور آباد کن چو آباد کردی همه داد کن
2 که چون داد یابد تو را زیر دست جز از سایه ی تو نسازد نشست
3 ز بیداد هر کس گریزد همی که بیدادگر خون بریزد همی
4 پسند جهان آفرین است داد که بیداد هرگز به گیتی مباد
1 چو از قلب، قارن بدید آن شکست یکی اسب آسوده را برنشست
2 به قلب سپه برزد و حمله برد سواری به هر زخم بشکست خرد
3 پذیره شدش کوش با لشکری که خود لشکری بود از آن هر سری
4 یکایک سواران و ترکان چین هم از پیش قارن شدندی کمین
1 چو یک سال در کاخ قارن بماند فریدون فرّخ ورا پیش خواند
2 چو چشمش برآمد به تاج کیی بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
3 به رخساره بپسود روی زمین همی خواند بر تاج شاه آفرین
4 بخندید در روی او شاه و گفت که بخت تو بنمود روی از نهفت
1 چو آمد بر کوش و نامه بداد یکایک بر او ترجمان کرد یاد
2 برآشفت سخت و پسایید دست پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
3 هیونی برافگند نزدیک شاه به نامه درون گفت کای پیشگاه
4 قراطوس گردن بپیچد همی کنون رزم ما را بسیچد همی
1 دگر روز برداشت لشکر ز جای جهان پر شد از ناله ی کوس و نای
2 دو لشکر برابر فرود آمدند ز بیشه به هامون و رود آمدند
3 فرستاد کارآگهی شاه چین بدان تا ببیند سواران کین
4 همه تا چه مایه سپاه آمده ست سپهبد کرامی به راه آمده ست
1 سپیده چو بر چرخ پرواز کرد درِ روشنی بر جهان باز کرد
2 بیاورد گنجور ساز نبرد برِ کوش بنهاد و برگشت مرد
3 همان گه بپوشید دارای چین سلیحی سگالیده از بهر کین
4 ز تبّت یکی آبداده زره بپوشید و برزد به بندش گره
1 برآمد یکی گِرد چین با سپاه درآورد گردنکشان را به راه
2 کسی کاندر آن مرز او مرد بود دل مردمان زو پر از درد بود
3 به ایران فرستادش از مرز چین زن و بچّه و چیز او همچنین
4 نیازرد مرد کم آزار را همان شهری و مرد بازار را