فریدون از ایرانشان ابن ابی الخیر کوشنامه 258
1. فریدون بدو گفت کز باختر
یکی رنج پیش آمد و دردسر
...
1. فریدون بدو گفت کز باختر
یکی رنج پیش آمد و دردسر
...
1. چو آن جا رسی کشور آباد کن
چو آباد کردی همه داد کن
...
1. چو از مغز می رفت و آمد به هوش
سوی شاه شد نامبردار کوش
...
1. از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
...
1. قراطوس را نامه ای کرد کوش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
...
1. یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با رای مردم خرد باد جفت
...
1. چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
...
1. چو آگاه شد زو قراطوس گفت
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
...
1. بفرمود تا گاه بانگ خروس
زننده بزد نای رویین و کوس
...
1. چو پردخته شد او به کار سپاه
میان سپاهش نهان گشت شاه
...
1. فرستاد از ایرانیان دو هزار
به لشکرگه مردم کینه دار
...