1 همان شب یکی نامه فرمود، گفت که با شاه فرّ مهی باد جفت
2 چو در مرز تبّت کشیدم سپاه کمین کردم و کنده کردم به راه
3 سراسر همه دشت بدخواه بود دل من ز کردارش آگاه بود
4 که بر ما شبیخون کند با سپاه شود کار بر نامداران تباه
1 فریدون ز گفتار او گشت شاد دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
2 بفرمود نستوه را ساختن سپاهی گزید از سر تاختن
3 ز گنجش بداد آن که در خورد بود سلیح سوار دلاور چو دود
4 سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت که باد بزان گرد او درنیافت
1 چنین گفت کای بدتن بدنژاد که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
2 بسنده نبود آن بدیهات، گفت که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
3 بدان بد کنون برفزایی همی به فرمان خسرو نیایی همی
4 ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان ببین تا چه آمد بر او زآسمان
1 بر این داستان دگر دار گوش نگه کن به کردار و بازار کوش
2 ز کوش فریبنده دیگر سخن چنین ساخت داننده مرد کهن
3 چو بشکست ایران سپه را بدرد سوی ماوراالنّهر آغاز کرد
4 از او شاه مکران چو آگاه شد دژم گشت و شادیش کوتاه شد
1 گزین کرد کوش از سپه صد هزار زره پوش و رزم آزموده سوار
2 همه با سلیح و سواران جنگ همه تیز کرده چو الماس چنگ
3 سوم شب درفش مهی برفراخت چو سیل روان آن سپه را بتاخت
4 سواری فرستاد تا بنگرید بدان دشت هامون طلایه ندید
1 همی خواست تا لشکری گشن زوش سوی چین فرستد به پیگار کوش
2 نبودند بر در بسی سروران دلیران جنگی و گندآوران
3 کزان پیش بودند هر سروری سوی دشمنی رفته با لشکری
4 سپهدار قارن شده سوی روم سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
1 چو خورشید بر زد سر از برج گاو خروشان همی بر هوا شد چکاو
2 دو لشکر برآمد به میدان کین بتوفید از آواز گردان زمین
3 چپ و راست، قلب و جناح سپاه بیاراست کوش و سپهدار شاه
4 تبیره به زخم آمد و بانگ کوس جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
1 فرستاده برداشت آن خواسته یکی کاروانی شد آراسته
2 همی رفت تا شهر آمل رسید فرود آمد و خیمه ها برکشید
3 فرستاده ی شاه شد پیش شاه سخن راند از کارم نیکخواه
4 که چون من رسیدم شتابان ز کوه شده بود طیهور دور از گروه
1 وز ایران از آن سی هزاران سوار فزون کشته بودند هشده هزار
2 فریدون از ایشان چو آگاه شد دژم گشت و شادیش کوتاه شد
3 سپهدار را سرزنش کرد و گفت که همچون زنان در شبستان بخفت
4 بر او لاجرم دشمنش یافت دست سپاه مرا بیشتر کشت و خست
1 وز آن جا سوی شهر خمدان کشید همی برتر از خویشتن کس ندید
2 یکی شیر دل مرد را پیش خواند ز کار فریدون فراوان بخواند
3 به درگاه او رفت بایدت، گفت یکی بر رسیدن ز راز نهفت
4 سپاهش بدیدن که چند است و چون هم از دیدنِ خود، هم از رهنمون