1 فرع را فرستاد نزدیک شاه که کی راه یابم بدین پیشگاه
2 مگر شاه امیدم بجای آورد به خوبی بدین بنده رای آورد
3 فرستاد پاسخ که هرگاه که رای کنی هر زمان شادمان اندر آی
4 مرا آگهی ده ز یک هفته باز یکی تا چو باید، بسازیم ساز
1 بدو گفت سلکت که ای رهنمون سزد گر تو ما را کنی آزمون
2 بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو که شادی فزاید به فرمان ز تو
3 گر امروز یابی تو پاسخ ز من به کامِ دل تو در این انجمن
4 به فرزانه ما را تو فردا بگوی همه دانش و دین از او باز جوی
1 گذشت آن شب و بامداد پگاه فرستاد دستور را پیش شاه
2 بیامد جهاندیده دستور و گفت بماناد شاه ایمن و یارجفت
3 همی آتبین گوید ای شهریار ز بس نیکویها شدم شرمسار
4 بجای من آن مردمی کرد شاه که اندیشه زی آن نبوده ست راه
1 گرانمایه دستور با رهنمون ز بیشه روان گشت و آمد برون
2 به کوه دماوند کردند روی نهانی به راهی دگر پوی پوی
3 مر آن کوه و آن دز در آن روزگار زبویان همی کردش آموزگار
4 مغان داشتندی همه دامغان زبویان همه خواندندش مغان
1 پراندیشه خسرو شبی خفته بود جهان دید کز میغ آشفته بود
2 زمین تیره گشتی چو دریای قیر به پرده درون ماه و کیوان و تیر
3 شب آشفته بودی، هوا هولناک گرفته جهان سربسر آب و خاک
4 از آن هول ترسان شدی مرد و زن نیایش نمودی همی تن بتن
1 دگر روز شد پیش شاه، آتبین فراوانش بستود و کرد آفرین
2 چنین گفت کای شهریار دلیر دل از دیدن تو نگشته ست سیر
3 ولیکن همی ترسم از روزگار که پیش اندر آید دگرگونه کار
4 بمانیم بی نام تا جاودان بماند جهان هم به دست بدان
1 زمین چون بپوشید پرّ غراب نهان گشت و بی فرّ شد آفتاب
2 کسِ خویش را داد کوه و حصار به زیر آمد از کوه با صد سوار
3 همی راند تا بیشه ی آتبین بشد پیش او کامدادِ گزین
4 خبر کردش از دانش و داد او وز آن قلعه و ساز و بنیاد او
1 کنون بازگردم به گفتار کوش که هوش آید از پیل دندان به جوش
2 جهاندیده گوید که چون آتبین برفت از بسیلا به ایران زمین
3 نه کوش آگهی داشت نه آن سپاه که او داشتی راه دریا نگاه
4 چنین بود و این سال ده بر گذشت ز چین یک تن اندر بسیلا نگشت
1 از آن آتبین شادمان گشت سخت جهان تیره گون گشت و بربست رخت
2 برون کرد پس جامه ی شاهوار چو بازارگانان برآراست کار
3 همه شب همی تیز راندی و روز فرود آمدی شاه لشکر فروز
4 به پرهیز خود را همی داشتند همه مرز سقلاب بگذاشتند
1 فرع پیش شاه اندر آمد ز راه که را برگزید از میان گفت شاه
2 بدو گفت آن را که دارد نشان خود او بود در خورد با سرکشان
3 چنانچون تو گفتی از آن بهتر است ز خورشید رخشنده روشنتر است
4 لبانت همه ساله پرنوش باد دل بدسگال تو بیهوش باد