1 فرع را فرستاد با کامداد بدان سان که بایست پیغام داد
2 چو هر دو بر شهریار آمدند به گفتار و پیغام یار آمدند
3 زمین بوسه دادند و برخاستند همی آفرینی نو آراستند
4 نگه کرد خندان سوی کامداد که چونین چرا بایدت ایستاد؟
1 برآمد دگرباره غلغل ز شهر که مردم ز سختی همی یافت بهر
2 بدان مرد پیغام دادند باز سوی آتبین کای شه سرفراز
3 تو دانی که هستیم ما زیردست به بازار داریم خاست و نشست
4 همه بیگناهیم از آزار شاه هم ایدر فزونند از ما سپاه
1 چو نوشان بدید آن که سخت است کار نهانی برافگند چندین سوار
2 به نام همه داستان کرد یاد که دارای چین باد جاوید و شاد
3 تن دشمن شاه گیتی به بند دلش دردمند و روانش نژند
4 چو دانست دشمن که دارای چین ز چین رفت، لشکر کشید او به کین
1 شبی شادمان خفته بُد آتبین چنان دید در خواب شاه زمین
2 که فرزند پیش آمدش چون سروش سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
3 یکی چوب در دست او داد خشک همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
4 بکِشت از بر کوه شاه آتبین فرو برد بیخش به زیر زمین
1 چنان دان که دیدم من امشب به خواب دلارای باغی و میدان و آب
2 نشسته من اندر میان شاهوار به سر بر یکی تاج گوهر نگار
3 جهان روشن از تاج رخشان من جهانی همه زیر فرمان من
4 ز ناگاه جمشید فرمانروا نشسته بر اسبی میان هوا
1 همی بود در بیشه شاه آتبین ز گردون دژم وز زمانه به کین
2 ز بیشه یکی روز شد سوی دشت جوانی پیاده بر او برگذشت
3 مر او را به بیشه درآورد شاه به چربی بپرسیدش از رنج راه
4 که آگاهی از کار ضحاک چیست خبرها از آن مرد ناباک چیست
1 از ایشان دژک گشت سالار کوه فرع را بخواند از میان گروه
2 بدو گفت کز بیوفا آتبین بزودی چه پیش آمدستم، ببین
3 همی تا ز پیوند بی رنگ بود همی آتبین هم فرارنگ بود
4 ز دو خر پیاده بماندم کنون تو بودی بدین کارها رهنمون
1 چو رفت آتبین از بسیلا برون ز دیده زن و مرد راندند خون
2 جوانان به دل زار و بریان شدند زنان از فرارنگ گریان شدند
3 خروش آمد از کوی و برزن به دشت همی دود دل زآسمان بر گذشت
4 همه خواهران فرارنگ، دست زنان بر گُل و نرگس نیم مست
1 به خواب اندرون شد شبی سهمناک روان جهاندار جمشیدِ پاک
2 چو شمعی بیامد به بالین اوی ببوسیدن چشم جهان بین اوی
3 یکی بسته طومار دادش به دست بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
4 بزودی به ایران زمین گرد باز به بیگانه بر هیچ مگشای راز
1 بدو گفت طیهور کاکنون ز راه بیندیش تا چون شود بی سپاه
2 که راه شما ایدر این است و بس کجا پیل دندان نشانده ست کس
3 بدان راه رفتن نداردْت روی که رنج آید از دشمن کینه جوی
4 چنین داد پاسخ که شاه آتبین به کار اندر اندیشه کرده ست این