1 چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند
2 بدو گفت اکنون برو ساز کن در گنجهای پدر بازکن
3 فرستاد نامه به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری
4 سراسر سپه را به درگاه خواند بدان سان که در چین سورای نماند
1 چو بر خواند نامه بدو ترجمان بخواند آتبین را هم اندر زمان
2 از آن نامه و رازش آگاه کرد دلش را به کین خواستن راه کرد
3 بدو گفت کاندیشه ی کار کن خرد را بدین داروی یار کن
4 مگر کینه ی خویش باز آوری دل دشمنان در گداز آوری
1 وز آن سوی دیهیم لشکر براند سپه را به دریا گذر بشاند
2 به دریا بسی مردم انبوه شد همه رهگذرگاه چون کوه شد
3 بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت که با کوش و ضحاک غم باد جفت
4 که دارد کنون ساز و چندین سپاه مرا نیز پیدا بود دستگاه
1 همان گه یکی نامه فرمود، گفت به نام خداوند بی یار و جفت
2 که چندان مرا داد گنج و سپاه که بدخواه بگریخت از گرد راه
3 شنیدم کزآن بر تن ایرانیان چه مایه کشیدی تو رنج و زیان
4 زیان تو را من بجای آورم بخوبی به کار تو رای آورم
1 وز آن روی بر آتبین با سپاه درافگند کشتی به دریا و چاه
2 ز دریا شب تیره آمد برون ببستند کشتی به آب اندرون
3 شبی بود ماننده ی آبنوس بنالید نای و بغرّید کوس
4 ز دریا برآمد شب تیره میغ کشید آتبین با سوارانش تیغ
1 بهک بدگمان شد ز کردار کوش به کار اندرون تیزتر کرد هوش
2 زن و بچّه و هرچه بودش بکار سراسر فرستاد سوی حصار
3 سپه برگرفت و به کیماک شد از او مرز ماچین و چین پاک شد
4 تن آسان چو نتوان نشستن به جای فراخ آفریده ست گیتی، خدای
1 دگر روز برخاست جوینده شاه چو بیدل همی رفت تا بارگاه
2 به طیهور گفت ای شه نیکخوی مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
3 اگر رای داری که فردا یکی بگردیم و بازی کنیم اندکی
4 چنین داد پاسخ که فرمان تو راست به نزدیک من کام و رایت رواست
1 سواران نوشان چو بشتافتند به بیت المقدس خبر یافتند
2 که شاه جهان رفت زی باختر همان کوش با لشکرش سربسر
3 از آن جا سوی باختر تاختند روان از غم و رنج بگداختند
4 شتابان رسیدند نزیک کوش نه با مرد کوش و نه با اسب توش
1 وز آن پس گهی آتبین پیش شاه گهی شد به ایوان او بی سپاه
2 روان چون ز باده دژم ماندی پس از راه دانش سخن راندی
3 فرع ترجمان در میان دو شاه به دل هر دوان را شده نیکخواه
4 سخن رفت روزی ز یزدان و دین بپرسید طیهور را آتبین
1 دگر روز دستورش اندر رسید بسی خوردنی پیش خسرو کشید
2 زمین را ببوسید و بردش نماز بپرسیدش از رنج و راه دراز
3 بدو گفت با آتبین کار تو نگویی که چون بود پیگار تو
4 سخنگوی نوشان زبان برگشاد همه داستان دربدر کرد یاد