1 بدو گفت کوش ای سبک مایه مرد به گرد در پادشاهی مگرد
2 تو تا من نبودم چو روباه لنگ نبودت شب و روز جایی درنگ
3 همه روز با بیم بگذاشتی شب از جای دوشینه برداشتی
4 نبودت خورش سال و مه جز شکار خور و خواب در بیشه و کوهسار
1 چو ده روز بگذشت طیهور شاه به پرسش سوی آتبین شد ز گاه
2 به دیدار او آتبین گشت شاد نشستند و کردند هرگونه یاد
3 وز آن روزگاران که اندر گذشت بگفت آتبین این همه سرگذشت
4 دژم گشت طیهور از گفت شاه همی تنگدل شد در آن جایگاه
1 بدانست طیهور کآن شیر دل شد از کار نخچیر توران خجل
2 بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ نگر تا نداری دل خویش تنگ
3 که امروز بگذشت از تو شکار به چنگ تو آید دگر روزگار
4 نه کیدی ز تو دور سستی رسک که نخچیر دارد از او تا درنگ
1 نبشته به طیهور کز راه داد یکی پند من کرد بایدْت یاد
2 به گیتی نداری جز آن کوه جای نه بر همسر شاه گیتی خدای
3 فزونتر مکش پای خویش از گلیم که باشد ز سرمات یکباره بیم
4 سیه مار را چون سرآید زمان یکی سوی راه آردش بی گمان
1 یکی روز به مرد دستور گفت که با جان شاه آفرین باد جفت
2 بدین جای بی کار بودن چه سود که بود آن که با کوه رزم آزمود
3 گر از بیم، دشمن نیاید به زیر تو را دل نیاید از این بیشه سیر
4 ز دشمن زمین کردی امروز پاک بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
1 بدو آتبین گفت دادی تو داد از این بیش گفتار دیگر مباد
2 سپه باز گردان تو ایدر بپای که با تو بکوشم به زور خدای
3 بفرمود تا بازپس شد سپاه سوی لشکر خویشتن رفت شاه
4 بپوشید خفتان و ساز نبرد دل لشکر از رنج او شد بدرد
1 بدو آتبین گفت کای تند مرد زبان تو مغز مرا بنده کرد
2 بدان گه که بابت بیفگند خوار به بیشه درون زار و بیچاره وار
3 اگر من تو را اندر آن تیره خاک رها کردمی، گشته بودی هلاک
4 نه امروز بودی تو او را پسر نه باب تو را نیز نام پدر
1 وز آن روی چون کوش با آن سپاه ز دریا گذر کرد و آمد به راه
2 ز کشتی به خشکی کشیدند رخت همه راهها باز بگرفت سخت
3 نوندی فرستاد نزد پدر که ما را ز گردون چه آمد به سر
4 از آن سان در آورده بودم به تنگ که سرتاسر آرم جزیره به چنگ
1 بدو گفت کای دیو چهره به رنگ نداری مگر داستان نهنگ؟
2 نهنگی ز دریا بیفتاد و رفت مر او را یکی ساروان برگرفت
3 ز سرما شده خشک و بسته دو لب گذشته بر او ماه دی، روز و شب
4 بر اشتر نهاد و بپوشید گرم خورش داد و گفتارها گفت نرم
1 چو کشتی روان شد، سپه برکشید سوی مرز چین لشکر اندر کشید
2 بفرمود تا پیشرو با سپاه همی رفت یک منزل از پیش شاه
3 کسی کاو نیاورد فرمان بجای سر بخت او اندر آمد ز پای
4 از آن شهر و کشور برآورد خاک به تاراج داد آن بر و بوم پاک