1 چو شد روی گیتی به رنگ زریر ز رخساره ی خور فرو شست قیر
2 نویسنده را پیش خواند و نشاند بفرمود تا پاسخ نامه راند
3 چنین گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از هرچه پیوند من
4 نبشته رسید و مرا شد درست که نیروی بدخواه گشت از تو سست
1 چو انبوه شد رزم و دید آتبین کجا چیره گشتند گردان چین
2 بزد ران و شبرنگ را تیز کرد ز خون گریزنده پرهیز کرد
3 گروهی دلیران پس پشت او درفشان یکی تیغ بر دست او
4 بهم برفگند آن سپه را چنان که نشناخت دشمن رکاب از عنان
1 به سرمستی اندر فرع را چه گفت که بگشای بر من تو راز از نهفت
2 چه چاره سگالم چه رنگ آورم که آن نوش لب را بچنگ آورم
3 اگر من فرارنگ را در کنار برآرم، شوم در جهان شهریار
4 فرع گفت کای شاه آزاده خوی تو نام فرارنگ با کس مگوی
1 وز آن روی چون آتبین بازگشت بسیلا ز شادی پر آواز گشت
2 همی کرد و بازار برخاستند بسیلا به دیبا بیاراستند
3 همی تا به نزدیک دربند تفت جهاندیده طیهور و لشکر برفت
4 به بر درگرفت آتبین را به مهر بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
1 ز دشمن چو ایمن شد و کام یافت شب و روز آرام و شادی بیافت
2 همه ساله با دل پرستان خویش در ایوان و باغ و گلستان خویش
3 به پیشش سرود و می و نای بود که گردون به کامش دلارای بود
4 ز شاهان توران و مکران و روم ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
1 شنیدم که ضحّاک چندان بخورد که آمد سر هر دو کتفش به درد
2 همی درد خرچنگ خواندش پزشک یکی سرد بیماری سرد و خشک
3 به دانش چونامش به تازی کنی به تازی اگر سرفرازی کنی
4 ................................ ................................
1 ز ماچین سر ماه نامه رسید سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
2 به خمدان چرا کرد، باید درنگ چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
3 از آن شهر یکباره دیده بخواب نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
4 که چین با سپاه است و با ساز و گنج به خمدان چرا برد بایدت رنج
1 سر سال نو هرمز فروردین در اختر نگه کرد شاه آتبین
2 ز رازش چنان آگهی داد شاه که گفتی به فرمان او بود ماه
3 چنان کامگاری به کار سپهر که گفتی مر او را نموده ست چهر
4 شمارش چنان بود و رازش نهفت که نابوده، مر بودنی باز گفت
1 نویسنده را نامه فرمود و گفت که با نیکمردان هنر باد جفت
2 بدین نامه، شاها تو رامش پذیر که بر ما دگر گشت گردون پیر
3 فگنده همه دشت پر دشمن است لب ژرف دریا سر بی تن است
4 یکی حمله آورد سالارِ کوش که از نامداران رمانید هوش
1 چو لشکر برفت و برآراست کار سه ماهش درنگ آمد و روزگار
2 درِ گنجهای پدر برگشاد دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد
3 برون کرد چیزی که بایسته تر به نزدیک ضحّاک شایسته تر
4 ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش که بود از فروغش شب تیره رخش