چو نقاش ازل طرح جهان کرد از فیض کاشانی غزل 274
1. چو نقاش ازل طرح جهان کرد
محبت را چو جان دوری نهان کرد
1. چو نقاش ازل طرح جهان کرد
محبت را چو جان دوری نهان کرد
1. توانی گر درین ره ترک جان کرد
توانی عیش با جان جهان کرد
1. گر یار بما رخ ننماید چه توان کرد
ز آنروی نقاب ار نگشاید چه توان کرد
1. دل را غمگین نمیتوان کرد
غمگین را تمکین نمیتوان کرد
1. یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا میکرد
1. یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
1. بکوی سرّ قدر گر گذر توانی کرد
به پیش تیر قضا جان سپر توانی کرد
1. شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
1. همه را خود نوازد و سازد
گرچه از خود بکس نپردازد
1. چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
1. بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
1. کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد