خوشا آن سر که سودای تو دارد از فیض کاشانی غزل 250
1. خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
1. خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
1. خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
1. مستی ز شراب لب جانان مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
1. شهره شهر شود هر که جمالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
1. ز روی مهوشان چشمم دمی دل بر نمیدارد
ازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمیدارد
1. خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
1. مخموری از خمار بجامی که میخرد
تا کردمش اسیر غلامی که میخرد
1. از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
1. بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
1. تا بکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
1. جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
1. عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد