غرور خشکی زهد ار دماغ تر از فیض کاشانی غزل 238
1. غرور خشکی زهد ار دماغ تر دارد
بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد
1. غرور خشکی زهد ار دماغ تر دارد
بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد
1. کسی کو چشم دل بیدار دارد
زهر مو دیده دیدار دارد
1. کسی کو چشم دل بیدار دارد
نظر پیوسته با دلدار دارد
1. ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد
سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد
1. هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
1. دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد
سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
1. گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
1. با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
1. غمی هست در دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
1. سرم سودای سودائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
1. چه عیش آنرا که سودائی ندارد
سر شوریده در پائی ندارد
1. دلم هیهای او دارد سرم سودای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد