کاش از جانان رسد پیغام تلخ از فیض کاشانی غزل 215
1. کاش از جانان رسد پیغام تلخ
تا کسی شیرین کند زان کام تلخ
1. کاش از جانان رسد پیغام تلخ
تا کسی شیرین کند زان کام تلخ
1. تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بیاصل بمویند
1. اهتدوا بالعشق طلاب الرشد
گم شود آنکو ره دیگر رود
1. آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد
1. هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد
در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد
1. غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
1. داد از غم عشقت ای صنم داد
فریاد ز تو هزار فریاد
1. ز خویش دست نداریم هرچه بادا باد
سری ز پوست بر آریم هرچه بادا باد
1. تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد
سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد
1. از آن میان نزنم دم که مو نمیگنجد
و زان دهان که در و گفتگو نمیگنجد
1. ز قرب دوست چگویم که مو نمیگنجد
ز بعد خود که درو گفتوگو نمیگنجد
1. کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد
دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد