جان جز خیال رویت نقشی دگر از فیض کاشانی غزل 227
1. جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
1. جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
1. مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
1. دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد
شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد
1. نمیبینم در این میدان یکی مرد
زنانند این سبک عقلان بیدرد
1. مرا دردیست در دل نه چو هر درد
دوای آن نه در گرمست و نه سرد
1. بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
1. حاشا که مداوای من از پند توان کرد
دیوانه به افسانه خردمند توان کرد
1. خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
1. تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
1. سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
1. در سرم عشق تو غوفا دارد
عشق تو قصد سر ما دارد