ما سرّ کن فکانیم ما را که از فیض کاشانی غزل 286
1. ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
1. ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
1. محنت این سرا بکش ریحِ نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
1. شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
1. آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
1. کسی از عمر برخوردار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
1. هر کجا داغ و درد و غم باشد
کاش بر جان من رقم باشد
1. چکنم دلی را که ترا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
1. هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
1. با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
1. دلم بس نیست ماوای تو باشد
بیا تا دیده هم جای تو باشد
1. خوشا آندل که ماوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
1. مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد