1 شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است وامشب تنم از گریه به روز خویش است
2 گر میگریم به زاری زار رواست تا غسل کنم که کشتنم در پیش است
1 شمع آمد و گفت: موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم
2 همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم
1 شمع آمد و گفت: جان فشان آمدهام کز کشتن و سوختن به جان آمدهام
2 آتش به زبان از آن برآرم هر شب کز آتشِ تیزتر زبان آمدهام
1 شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد وز جان تن ناتوانِ من میسوزد
2 سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش وز سوگندم زبانِ من میسوزد
1 شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا کز آتش و از چشم پرآب است مرا
2 سررشتهٔ من به دست آتش دادند جان در غم و دل در تب و تاب است مرا
1 شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود
2 شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود
1 شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است باکشتن روزم این همه سوز شب است
2 زین آتش تیز در عجب ماندهام تا اشک چگونه مینسوزد عجب است
1 شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
2 هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
1 شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
2 از هستی خویش ماندهام در آتش تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
1 شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
2 با آتش سرکشم اگر بودی تاب بازم نشدی ز تاب این رشته که بود