1 شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
2 هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 پس مبارک گفت احمد شاه را کرد آن خورشید روشن ماه را
2 هر دو همچون ماه و خور تابان شدند همچو انجم دیگران پنهان شدند
1 سهل است اگر کار مرا ساز دهی گاهم بنوازی و گه آواز دهی
2 چون عاشق دل شکسته را دل بردی چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
1 ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
2 سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به