1 شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر ایام بسی نهاد دردم بر سر
2 روزم دم سرد گشته شب سوخته درد ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر
1 شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم شب میسوزم که انجمن افروزم
2 گفتم: هوس سوز در افتد به سرم اکنون باری ز سر درآمد سوزم
1 شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود
2 نوری که از او کار جهان نور گرفت زان نور نصیب من همه نوری بود
1 شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خویش باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش
2 ای کاش سرم میببریدی هر دم تا بر زانو نهادمی در غمِ خویش
1 شمع آمد و گفت: دوربین باید بود در زخم فراق انگبین باید بود
2 میخندم و باز آب حسرت در چشم یعنی که چو جان دهی چنین باید بود
1 شمع آمد و گفت: دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم
2 بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه آید به سرم
1 شمع آمد و گفت: اگر شماری دارم اشک است که پُر اشک کناری دارم
2 گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست این هست که روشن سر و کاری دارم
1 شمع آمد و گفت: اگر بمی باید رفت شک نیست که زودتر بمی بایدرفت
2 چون در بند است پایم و ره در پیش ناکام مرا به سر بمی باید رفت
1 شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد در سوختنم گریستن زار افتاد
2 از بس که عسل بخوردم از بیخبری در من افتاد آتش و بسیار افتاد
1 شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت دورم همه در سوز مشوش بگذشت
2 گر آب ز سر در گذرد سهل بود این است بلا کز سرم آتش بگذشت