1 شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر ایام بسی نهاد دردم بر سر
2 روزم دم سرد گشته شب سوخته درد ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر
1 شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد وز جان تن ناتوانِ من میسوزد
2 سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش وز سوگندم زبانِ من میسوزد
1 شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است
2 دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد همو خورد که صافی خورده است
1 شمع آمد و گفت: میروم حیران من گه کشته و گه مرده و گه گریان من
2 بخریدهام این فروختن از جان من مینفروشم تا نکنم تاوان من
1 شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
2 خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
1 شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
2 سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد این کار نگر که در سر افتاد مرا
1 شمع آمد و گفت: دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم
2 بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه آید به سرم
1 شمع آمد و در آتش سرکش پیوست در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
2 پیوند عجب نگر که او را افتاد بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست
1 شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم چون از آتش حال مشوّش دارم
2 آتش سر من دارد و کم باد سرم گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم
1 شمع آتش را گفت که طبعی که تر است در شیب مرا مسوز چون بالا خواست
2 آتش گفتش که هست بالای تو راست گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست