1 شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم جان میسوزم به درد و تن میتابم
2 چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند بر تافتن است اصل و من میتابم
1 شمع آمد و گفت: بنده میباید بود در سوز میان خنده میباید بود
2 سر میببرند هر زمانم در طشت پس میگویند زنده میباید بود
1 شمع آمد و گفت: کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن
2 صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن
1 شمع آمد و گفت: تا مرا یافتهاند در تافتنم به جمع بشتافتهاند
2 کمتر باشد ز ریسمانی که مراست آن نیز در اندرون من بافتهاند
1 شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی جز خود دگری را به بلا سوختمی
2 از خامی خویش زار میباید سوخت گر خام نبودمی کجا سوختمی
1 شمع آمد و گفت: بر نمیباید خاست تا پیش تو سرگذشت برگویم راست
2 نی نی که زبان من بسوزد ز آتش گر برگویم ز سرگذشتی که مراست
1 شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
2 هر لحظه رهی که میروم چون خامم زان در آتش گرفتهام از سر باز
1 شمع آمد و گفت: در بلا باید سوخت وز آتش سر بر سر پا باید سوخت
2 من آمده در میان جمعی چو بهشت درآتش دوزخم چرا باید سوخت
1 شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست
2 من بنمودم درین میان فرقی راست فرقی روشن چنین که دارد که مراست
1 شمع آمد و گفت: کشته بنشینم نیز تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز
2 از آتش تیز میزیم جان من اوست وان عمر به سر آمده میبینم نیز