شمع آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 73
1. شمع آمد و گفت: کار باید کرد
تادر آتش بر بفرازم گردن
...
1. شمع آمد و گفت: کار باید کرد
تادر آتش بر بفرازم گردن
...
1. شمع آمد و گفت: تا مرا یافتهاند
در تافتنم به جمع بشتافتهاند
...
1. شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی
جز خود دگری را به بلا سوختمی
...
1. شمع آمد و گفت: بر نمیباید خاست
تا پیش تو سرگذشت برگویم راست
...
1. شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
...
1. شمع آمد و گفت: در بلا باید سوخت
وز آتش سر بر سر پا باید سوخت
...
1. شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست
...
1. شمع آمد و گفت: کشته بنشینم نیز
تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز
...
1. شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
ایام بسی نهاد دردم بر سر
...
1. شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم
شب میسوزم که انجمن افروزم
...
1. شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود
کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود
...
1. شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خویش
باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش
...