1 شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
2 خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
1 شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است
2 دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد همو خورد که صافی خورده است
1 شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب
2 برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش زان روی که دیدهبانِ عشقم همه شب
1 شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
2 چون از سر خویش از عسل دور شدم بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش
1 شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست سوزش چو من از غایتِ دردی بودست
2 گر گریم تلخ هم روا میدارم کز شیرینیم پیش خوردی بودست
1 شمع آمد و گفت: دامنی تر داری زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری
2 من هر ساعت سری دگر در بازم تو ره نبری به سر که یک سر داری
1 شمع آمد و گفت: آمدهام رنگ آمیز بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز
2 من از سر عشق میزنم لاف و تو هم تا خود که برد زین دو به سر آتش تیز
1 شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم
2 تا چند به هر جمع من بی سر و پای در پای افتم از آنچه در سر دارم
1 شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت
2 ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم باید ساخت
1 شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت هر لحظه به آتش دگر باید سوخت
2 وقتی که به جمع روشنی بیش دهم گر خواهم وگرنه بیشتر باید سوخت