1 شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری پس سوخته هر شبی به دست دگری
2 چون در سرم آتش است و بر پایم بند هرگز نبود کار مرا پای و سری
1 شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود کز آتش تیز بی خور وخواب بود
2 آبم کند آتش که به من بسته دلست آتش دیدی که تشنهٔ آب بود
1 شمع آمد و گفت: اگر لبم پُرخنده است بر خود خندم که چشم من گرینده است
2 از سر تیزی سرم به پای افکنده است کان سر تیزی ز آتش سوزنده است
1 شمع آمد و گفت: بیسرم باید مُرد هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد
2 چون مردهٔ یادم ز سرم باید زیست چون زندهٔ بیخواب و خورم باید مرُد
1 شمع آمد و گفت: اگر میسر گردد چندین سوزم ز اشک کمتر گردد
2 چون در آتش تشنگیم مینکشد زان میگریم تادهنم تر گردد
1 شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
2 چون عالم را آتش و دودی دیدم ره پُر آتش به دود بیرون رفتم
1 شمع آمد و گفت: جان غم کش دارم تن در آتش حال مشوش دارم
2 مینتوانم دمی که دل خوش دارم چون سر تا پا برای آتش دارم
1 شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم زان است که کس نیست به غم خوارگیم
2 تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم
1 شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم در آتشِ سوزنده به جان پیوستم
2 چون هر نفسم به گاز سر میفکنند بر پای که سر نهم که گیرد دستم
1 شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم کافتاد ز خلق آتشی در فرقم
2 چون زار نسوزم و نگریم بر خویش آتش بر فرق و ریسمان در حلقم