شمع آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 49
1. شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم
در آتشِ سوزنده به جان پیوستم
...
1. شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم
در آتشِ سوزنده به جان پیوستم
...
1. شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
کافتاد ز خلق آتشی در فرقم
...
1. شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا
کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
...
1. شمع آمد و گفت: شهر پر خندهٔ ماست
ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست
...
1. شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست
کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست
...
1. شمع آمد وگفت: آمدهام شب پیمای
تا بو که از آتش برهم در یکجای
...
1. شمع آمد و گفت: سوزِ من گر دانی
چندین بنسوزیم درین حیرانی
...
1. شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود
پروانه که جان سپارِ من خواهد بود
...
1. شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب
کز سوختن است همچو روزم همه شب
...
1. شمع آمد و گفت: میروم حیران من
گه کشته و گه مرده و گه گریان من
...
1. شمع آمد و گفت: حالتی خوش دیدم
خود را که سرافکنده و سرکش دیدم
...
1. شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست
آتش در من گرم رود دل خوش خاست
...