1 شمع آمد و گفت:چون مرا نیست قرار از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
2 در واقعهٔ خویش چو حلاجم من آویخته و سوخته و کشتهٔ زار
1 شمع آمد و گفت: چند از افروختنم وز خامی خود سوختن آموختم
2 چون من نزدم اناالحقی چون حلاج فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
1 شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم چون از آتش حال مشوّش دارم
2 آتش سر من دارد و کم باد سرم گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم
1 شمع آمد و در آتش سرکش پیوست در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
2 پیوند عجب نگر که او را افتاد بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست
1 شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
2 کس چون من اگر چه پای بر جا نبود از آتش فرق، پای من رفت ز جای
1 شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز
2 من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده ز من یار به شیرینی باز
1 شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من در حلق طناب مانده ناگاه چو من
2 تا خام رگی چو موم نبود نرود از جهل به ریسمان فرو چاه چو من
1 شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
2 وین سوختنم که هر شبی خواهد بود گر بیش شبی نیست درازست عظیم
1 شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز کار من غم کشته کی آید با ساز
2 گرچه همه جمع را زِ من روشنی است در چشم همه به هیچ میآیم باز
1 شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پا پای اندر بند و سر در آتش همه جا
2 گاهم بکشند و گه بسوزند به درد یک سوخته سرگشتهتر از من بنما