شمع آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 37
1. شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
1. شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
1. شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
1. شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز
کار من غم کشته کی آید با ساز
1. شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پا
پای اندر بند و سر در آتش همه جا
1. شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
1. شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود
کز آتش تیز بی خور وخواب بود
1. شمع آمد و گفت: اگر لبم پُرخنده است
بر خود خندم که چشم من گرینده است
1. شمع آمد و گفت: بیسرم باید مُرد
هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد
1. شمع آمد و گفت: اگر میسر گردد
چندین سوزم ز اشک کمتر گردد
1. شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم
نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
1. شمع آمد و گفت: جان غم کش دارم
تن در آتش حال مشوش دارم
1. شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم
زان است که کس نیست به غم خوارگیم