شمع آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 25
1. شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذرّه نبود بیوفایی در من
...
1. شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذرّه نبود بیوفایی در من
...
1. شمع آمد و گفت: هر دمم میسوزند
پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند
...
1. شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد
نه سوختن دمادمم میبرسد
...
1. شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است
وز آتشِ من هزار دل دیوانه است
...
1. شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من
گردون به خروش آمد از یاربِ من
...
1. شمع آمد و گفت: می بر افروزندم
تا کشتن و سوختن در آموزندم
...
1. شمع آمد و گفت:چون مرا نیست قرار
از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
...
1. شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
...
1. شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم
چون از آتش حال مشوّش دارم
...
1. شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
...
1. شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
...
1. شمع آمد زار زار و میگفت به راز
حال من و آتش است با سوز و گداز
...