1 شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم تا آمدهام هست به رفتن رایم
2 گرچه بنشانند مرا هر روزی بنشانده هنوز همچنان بر پایم
1 شمع آمد و گفت: من نیم قلب مجاز مومی که بود نقره چو قلبش بگداز
2 گر قلب شود موم همان نقره بود خود موم سر از پای کجا ماند باز
1 شمع آمد وگفت: جاودان افتادن به زانکه چو من به هر میان افتادن
2 از شهد چو موم نقره دور افتادم بر نقره ازین بِهْ نتوان افتادن
1 شمع آمد و گفت: بر تن خویشتنم دل میسوزد که سخت شد سوختنم
2 با هر که درین واقعه فریاد کنم سر بُرَّد و آتشی نهد در دهنم
1 شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن یک ذرّه نبود بیوفایی در من
2 آتش بر من همه جهان کرد سیاه من از آتش همه جهان را روشن
1 شمع آمد و گفت: هر دمم میسوزند پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند
2 چون گریه و دلسوزی من میبینند زان فایدهای نیست همم میسوزند
1 شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد نه سوختن دمادمم میبرسد
2 شب میسوزم که صبح را دریابم چون میبدمد صبح دمم میبرسد
1 شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است وز آتشِ من هزار دل دیوانه است
2 من همچو درختِ موسی آتش دارم موسی سراسیمهٔ من پروانه است
1 شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من گردون به خروش آمد از یاربِ من
2 وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من
1 شمع آمد و گفت: می بر افروزندم تا کشتن و سوختن در آموزندم
2 هرگز چون شمع سایه نبود کس را از بهر چه میکُشند و میسوزندم