1 شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
2 سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد این کار نگر که در سر افتاد مرا
1 شمع آمد و گفت: شهر پر خندهٔ ماست ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست
2 چون من ز سر راستیی بر پایم سر میفکنندم که سرافکندهٔ ماست
1 شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست
2 تا در سرِ من نشست ناگه آتش گویی تو که دل بود که از من برخاست
1 شمع آمد وگفت: آمدهام شب پیمای تا بو که از آتش برهم در یکجای
2 آتش چو به پای رفت شد عمر به سر برگفتمت این حدیث از سر تا پای
1 شمع آمد و گفت: سوزِ من گر دانی چندین بنسوزیم درین حیرانی
2 چندین چکنی دراز اشک افشانی تا گرد کنم به دست سرگردانی
1 شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود پروانه که جان سپارِ من خواهد بود
2 اول چو بشویمش به اشکی که مراست آخر لحدش کنارِ من خواهد بود
1 شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب کز سوختن است همچو روزم همه شب
2 هر چند زبان چرب دارم همه روز از چرب زبانی است سوزم همه شب
1 شمع آمد و گفت: میروم حیران من گه کشته و گه مرده و گه گریان من
2 بخریدهام این فروختن از جان من مینفروشم تا نکنم تاوان من
1 شمع آمد و گفت: حالتی خوش دیدم خود را که سرافکنده و سرکش دیدم
2 از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود خرجم همه اشک و دخل آتش دیدم
1 شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست آتش در من گرم رود دل خوش خاست
2 گرداب بلا بر سر من میگردد گرداب که دیده است که از آتش خاست