شمع آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 61
1. شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
...
1. شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
...
1. شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است
زین اشک که آتشم به روی آورده است
...
1. شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب
در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب
...
1. شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
...
1. شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست
سوزش چو من از غایتِ دردی بودست
...
1. شمع آمد و گفت: دامنی تر داری
زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری
...
1. شمع آمد و گفت: آمدهام رنگ آمیز
بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز
...
1. شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم
هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم
...
1. شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت
با سوختن جان و تنم باید ساخت
...
1. شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت
هر لحظه به آتش دگر باید سوخت
...
1. شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم
جان میسوزم به درد و تن میتابم
...
1. شمع آمد و گفت: بنده میباید بود
در سوز میان خنده میباید بود
...