شمع آمد و گفت: هر از عطار نیشابوری مختارنامه 1
1. شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است
وامشب تنم از گریه به روز خویش است
...
1. شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است
وامشب تنم از گریه به روز خویش است
...
1. شمع آمد و گفت: موسی جمع منم
اینک بنگر چو طشت آتش لگنم
...
1. شمع آمد و گفت: جان فشان آمدهام
کز کشتن و سوختن به جان آمدهام
...
1. شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد
وز جان تن ناتوانِ من میسوزد
...
1. شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا
کز آتش و از چشم پرآب است مرا
...
1. شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود
جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود
...
1. شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است
باکشتن روزم این همه سوز شب است
...
1. شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش
سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
...
1. شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
...
1. شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود
بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
...
1. شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
...
1. شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
...