1 برخیز و به بحرِ عشقِ دلدار درای مردی کن و مردانه بدین کاردرای
2 از هر دو جهان چو سوزنی برهنه گرد وانگاه به بحر، سرنگونسار، درای
1 بحری که همه عمر به یکدم بینی دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی
2 در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش تا دایرهٔ خویش، دو عالم بینی
1 گر تو دل خویش بیسیاهی بینی یک قطره ز دریای الاهی بینی
2 وان نقطهٔ توحید که در جان داری چون دایرهٔ نامتناهی بینی
1 گردیدهوری تو دیده بر کار انداز جان را به یگانگی در اسرار انداز
2 آبی کامل بر دو جهان بند به حکم وانگاه بگیر و در نمکسار انداز
1 گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود
2 میرنج درین حبس بلا از صد رنگ تا آنگاهت که جمله یک رنگ شود
1 در بند خیال غیر یک ذرّه مباش در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش
2 عالم همه آینهست و حق روی درو تو روی نگر، به آینه غرّه مباش
1 تا کی خود را ز پای و سراندیشی پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی
2 چون جمله یکیست هرچه میبینی تو مشرک باشی گر دگری بر اندیشی
1 هر جان که به نور قدس پیش اندیش است از خویش برون نیست همه در خویش است
2 یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو تخم دو هزارکوه آتش بیش است
1 چون نیست ترا کار ز سودا بیرون زان افتادی ز پرده شیدا بیرون
2 ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون از بهر چه آمدی ز دریا بیرون
1 گر پرده ز روی کار بر میداری! اندر پس پرده لعبت بیکاری
2 یا هر چه که هست در جهان آینه است! با آینهٔ جمله تویی پنداری