1 چون بحر شدی گهر میانِ جان دار تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس
2 پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار او بود دونده و دگر هیچ مپرس
1 ور راه ز پس قطع کنی پایانت آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو
2 تا خود به کدام ره درافتد جانت پس ظاهر اوست هر چه میبینی تو
1 آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز
2 کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت یک نعره زد و به عالم کل شد باز
1 هر جان که به بحر رهنمون آید زود بیرون رود از خویش و درون آید زود
2 یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او و آن ذرّه ز ذرّگی برون آید زود
1 گر پرده ز روی کار بر میداری! اندر پس پرده لعبت بیکاری
2 یا هر چه که هست در جهان آینه است! با آینهٔ جمله تویی پنداری
1 آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم در هر جزوش دو کون پیدا دیدم
2 چون دریایی بی سر و بی پا دیدم چندان که برفتم همه دریا دیدم
1 چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز در سینهٔ خود راهِ رُسُل یابی باز
2 در هر یک جزو فرض کن بسیاری تا در دلِ خود عالمِ کل یابی باز
1 تخمی که درو مغز جهان پنهان بود گم بود درو دو کون و این درمان بود
2 هر چیز که در دو کون آنجا برسید چون درنگرید آن چه این بود آن بود
1 تا کی خود را ز پای و سراندیشی پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی
2 چون جمله یکیست هرچه میبینی تو مشرک باشی گر دگری بر اندیشی
1 حل کردن آن نه تو توانی و نه من تدبیر به جز غصه فرو خوردن نیست
2 یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست