1 تا چند ازین نقش برآورده که هست تا کی ز طلسم زنده و مرده که هست
2 گر برخیزد ز پیش این پرده که هست ناکرده شود به حکم هر کرده که هست
1 آنجا که زمین را فلکی بینی تو بسیار زمان چو اندکی بینی تو
2 هرگاه که این دایره از دور استاد حالی ازل و ابد یکی بینی تو
1 هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت
2 ما را ازل و ابد یکیست ای درویش! ما خود چو نیامدیم چون بتوان رفت
1 آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز
2 کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت یک نعره زد و به عالم کل شد باز
1 هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا از یکدیگر چرا جداییم بیا
2 بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست فریاد همی زند که ماییم بیا
1 دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب
2 نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!
1 عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت هر پنداری که بود پنهان نگذاشت
2 چون درنگریست پردهٔ غیب بدید یک ذرّه خیالِ غیر در جان نگذاشت
1 در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود
2 چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد چو ذرّه هر چیز که بود
1 آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت وز حق طلبی چو شمع انور میتافت
2 چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید کز هر چیزی به نوع دیگر میتافت
1 از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب
2 بس کز همه عالمت بجستم شب و روز تو خود همه عالمی زهی کار عجب!