1 هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش از جلوهگری نور اوست ای درویش!
2 تا جلوه همی کند همه جلوهٔ اوست چون جلوه کند ترک، نماند پس وپیش
1 گر برخیزد ز پیش چشم تو منی بینی تو که بر محض فنا مفتتنی
2 حق مستغنیست لیک چون درنگری چون نیست جز او، از که بود مستغنی
1 معنی چو ز کل به جزو بیرون آید هر جزوی از آن جزو دگرگون آید
2 تا کی گویی: «جزو ز کل آید» «چون» نتوان گفت، از آن که بیچون آید
1 آن نور که بیرون و درون میتابد چون است چه دانی تو که چون میتابد
2 گویی تو ز زیر صد هزاران پرده چیزی به یگانگی برون میتابد
1 آخر روزی دلت به درگه برسد جان تو به مقصود تو ناگه برسد
2 صد عالم پر ستاره میبینی تو چون جمله به یک برج رسد ره برسد
1 دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب
2 نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!
1 این عین مکان همان مکان است که بود وین عین زمان همان زمان است که بود
2 صد جامه اگر به ذرهای در پوشند انگشت بر او نه که همان است که بود
1 مرغی که بدید از می این دریا دُرد عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد
2 گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم» یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد
1 آن قوم که دروحدت کل آن دارند ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند
2 گرچه به عدد نظر فراوان دارند انگار که یک تنند و صد جان دارند
1 آن روز که آفتاب انجم میریخت صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت
2 ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت