1 بحری که در او دو کون ناپیدا بود او بود و جز او نمایش سودا بود
2 آن قطره که در جستن آن دریا بود چون آنجا شد خود همه عمر آنجا بود
1 هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست
2 هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن دارد که بحر بنشیند راست
1 هر جان که به بحر رهنمون اندوزد بیرون رود از خویش درون اندوزد
2 یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او وان ذرّه ز ذرّگی برون اندوزد
1 تا نفس پرستی تو را غم بیش است ور دل داری ملک تو هر دم بیش است
2 چه جای دو عالم است کانجا که دل است هر ذرّه ز صد هزار عالم بیش است
1 هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد
2 زان کون که جای غایبان بود گذشت در عینِ حضورِ جاودانی افتاد
1 آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم در هر جزوش دو کون پیدا دیدم
2 چون دریایی بی سر و بی پا دیدم چندان که برفتم همه دریا دیدم
1 مرغی که بدید از می این دریا دُرد عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد
2 گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم» یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد
1 هر جان که بجان نیست گرفتار او را با آن دل خفته کی بود کار او را
2 در هر جایی که جای گیرد آن بحر حالی بکُشد به تشنگی زار او را
1 صد قطره که یک آب نماید جمله چون روی به اصحاب نماید جمله
2 هر بیداری که در همه عالم هست در پرتو او خواب نماید جمله
1 گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید گه سرگردان و سرنگون مانده دید
2 در دریایی که خویش گم باید کرد چندان که درون رفت برون مانده دید