1 آن بحر که موجش گهر انداز آید در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید
2 یک بار درآمد و مرا بیخود کرد این بار گمم کند اگر باز آید
1 هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست
2 هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن دارد که بحر بنشیند راست
1 هر روز به حسن بیشتر خواهی بود هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود
2 هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی تا خواهی بود جلوهگر خواهی بود
1 آن دیده که توحید قوی میبیند در عین فناءِ من توی میبیند
2 پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد چشمی که درین میان دوی میبیند
1 چون بدنامی به روزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد
2 گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی کان کَفْک بود که با کناری افتد
1 بحری که همه عمر به یکدم بینی دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی
2 در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش تا دایرهٔ خویش، دو عالم بینی
1 گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید گه سرگردان و سرنگون مانده دید
2 در دریایی که خویش گم باید کرد چندان که درون رفت برون مانده دید
1 آن راز که هست در پس صد سرپوش سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش
2 در یک صورت اگر نمییاری دید پس در همه صورتی همی بین و خموش
1 کاریست ز پیری و جوانی برتر وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر
2 سرّیست ز پردهٔ معانی برتر جاوید ز باقی و ز فانی برتر
1 چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت ور راه ز پس قطع کنی پایانت
2 صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد تا خود به کدام ره درافتد جانت