1 آن روز که آفتاب انجم میریخت صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت
2 ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت
1 گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند
2 هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما به زبان ما سخن میگویند
1 در عالم جان نه مرد پیداست نه زن چه عالم جان نه جان هویداست نه تن
2 تا کی گویی ز ما و من شرمت باد تا چند ز ما و من که نه ماست نه من
1 میپرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز
2 نقشیست پدید آمده از دریایی وانگاه شده به قعر آن دریا باز
1 آن سیل که از قوّت خود جوشان بود با هر چه که پیش آمدش کوشان بود
2 چون عاقبت کار به دریا برسید گویی که همه عمر ز خاموشان بود
1 آن سر عجب نه توبدانی ونه من حل کردن آن نه تو توانی و نه من
2 یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من
1 حل کردن آن نه تو توانی و نه من تدبیر به جز غصه فرو خوردن نیست
2 یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست
1 در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد
2 ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر باید کرد
1 کاریست ز پیری و جوانی برتر وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر
2 سرّیست ز پردهٔ معانی برتر جاوید ز باقی و ز فانی برتر
1 در بند گرهگشای میباید بود گم ره شده رهنمای میباید بود
2 یک لحظه هزار سال میباید زیست یک لحظه هزار جای میباید بود