1 تا نفس پرستی تو را غم بیش است ور دل داری ملک تو هر دم بیش است
2 چه جای دو عالم است کانجا که دل است هر ذرّه ز صد هزار عالم بیش است
1 در بند خیال غیر یک ذرّه مباش در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش
2 عالم همه آینهست و حق روی درو تو روی نگر، به آینه غرّه مباش
1 گر تو دل خویش بیسیاهی بینی یک قطره ز دریای الاهی بینی
2 وان نقطهٔ توحید که در جان داری چون دایرهٔ نامتناهی بینی
1 گردِ تو درآمده چنین دریایی تو راه به یک قطره نبردی جایی
2 دانی که درین عالم پر سر چونی چون در چمن بهشت نابینایی
1 آن بحر که دم به دم فزون میجوشد وز حسرت او هزار خون میجوشد
2 گویی که به نوعی دگر و شکل دگر هر لحظه ز هر ذرّه برون میجوشد
1 گر باخبرست مرد و گر بیخبرست آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است
2 خورشید اگر تشنه بود نیست عجب هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است
1 چون نیست ترا کار ز سودا بیرون زان افتادی ز پرده شیدا بیرون
2 ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون از بهر چه آمدی ز دریا بیرون
1 چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد
2 ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد
1 در دریایی که نه سر و نه پا داشت هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت
2 هر قطره اگر چه جای در دریا داشت اما هر یک هزار استسقا داشت
1 عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت هر پنداری که بود پنهان نگذاشت
2 چون درنگریست پردهٔ غیب بدید یک ذرّه خیالِ غیر در جان نگذاشت