1 بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی
2 این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی هم حقّه از او پُر است و هم حقّه تهی
1 جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست
2 گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه منم اینهمه فریاد چراست
1 هر دیده که اسرار جهان مطلق دید جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید
2 چه جُزْو و چه کُل چون همه باید حق دید تا حق بنبینی همه نتوان حق دید
1 در عالم جان نه مرد پیداست نه زن چه عالم جان نه جان هویداست نه تن
2 تا کی گویی ز ما و من شرمت باد تا چند ز ما و من که نه ماست نه من
1 دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند
2 از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ غیر را در او راه نماند
1 هر جان که به بحر رهنمون اندوزد بیرون رود از خویش درون اندوزد
2 یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او وان ذرّه ز ذرّگی برون اندوزد
1 هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد
2 زان کون که جای غایبان بود گذشت در عینِ حضورِ جاودانی افتاد
1 هر جان که به راه رهنمون مینگرد چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد
2 چون چل بگذشت آفتابی بیند کز روزن هر ذرّه برون مینگرد
1 آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت وز حق طلبی چو شمع انور میتافت
2 چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید کز هر چیزی به نوع دیگر میتافت
1 آن را که به چشم کشف پیداست یقین او در ره مستقیم داناست بدین
2 گرچند هزار گونه راهست چو موی زان جملهٔ مو، یک رسن راست ببین