1 تا چند کنی عزیمت دریا ساز مردانه رو و خویش به دریا انداز
2 گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی ور نیست روی خویش کجا یابی باز
1 هر جانی را که غرق انعام بود در عالم بینهایت آرام بود
2 صد قرن اگر گام زنی در ره او چون درنگری نخستمین گام بود
1 چون بدنامی به روزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد
2 گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی کان کَفْک بود که با کناری افتد
1 چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت ور راه ز پس قطع کنی پایانت
2 صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد تا خود به کدام ره درافتد جانت
1 ور راه ز پس قطع کنی پایانت آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو
2 تا خود به کدام ره درافتد جانت پس ظاهر اوست هر چه میبینی تو
1 گر برخیزد ز پیش چشم تو منی بینی تو که بر محض فنا مفتتنی
2 حق مستغنیست لیک چون درنگری چون نیست جز او، از که بود مستغنی
1 آن را که به چشم کشف پیداست یقین او در ره مستقیم داناست بدین
2 گرچند هزار گونه راهست چو موی زان جملهٔ مو، یک رسن راست ببین
1 بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی
2 این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی هم حقّه از او پُر است و هم حقّه تهی
1 میپنداری که حق هویدا گردد یا پنهانیست کاشکارا گردد
2 چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست چون غیری نیست بر که پیدا گردد
1 هر دیده که اسرار جهان مطلق دید جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید
2 چه جُزْو و چه کُل چون همه باید حق دید تا حق بنبینی همه نتوان حق دید