1 ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی
2 در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی
3 بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی
4 چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی
1 من کیم اندر جهان سرگشتهای در میان خاک و خون آغشتهای
2 در ریای خود منافق پیشهای در نفاق خود ز حد بگذشتهای
3 شهرگردی خودنمایی رهزنی مفلسی بی پا و سر سرگشتهای
4 در ازل گویی قلم رندم نبشت کاشکی هرگز قلم ننبشتهای
1 ای ز صفات لبت عقل به جان آمده از سر زلفت شکست در دو جهان آمده
2 چشمهٔ آب حیات بیلب سیراب تو تشنه دایم شده خشک دهان آمده
3 نرگس خونریز تو تیر جفا ریخته دلشدگان تورا کار به جان آمده
4 پستهٔ تو در سخن تا شکرافشان شده عقل ز تشویر او بسته دهان آمده
1 از من بی خبر چه میطلبی سوختم خشک و تر چه میطلبی
2 گر چه شهباز معرفت بودم ریختم بال و پر چه میطلبی
3 در دو عالم ز هرچه بود و نبود بگسستم دگر چه میطلبی
4 ماندهام همچو گوی در ره تو گم شده پا و سر چه میطلبی
1 دوش درآمد ز درم صبحگاه حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
2 زلف پریشانش شکن کرده باز کرده پریشان شکنش صد سپاه
3 از سر زلفش به دل عاشقان مژده رسان باد صبا صبحگاه
4 مست برم آمد و دردیم داد تا دلم از درد برآورد آه
1 آنچه با من میکند سودای تو میکشم چون نیست کس همتای تو
2 با خیالی آمد از خجلت هلال پیش بدر عارض زیبای تو
3 بر گشاید کار هر دو کون را یک گره از زلف عنبرسای تو
4 تو ز خون پوشیده قوس قامتم از خدنگ نرگس رعنای تو
1 ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده یک برق عشق جسته صد سد آب برده
2 بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم دست هزار عذرا از آفتاب برده
3 چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده
4 ای در غرور دل را داده شراب غفلت پس دل بده که او را مست خراب برده
1 جانا دلم ببردی و جانم بسوختی گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
2 اول به وصل خویش بسی وعده دادیم واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
3 چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب در انتظار وصل چنانم بسوختی
4 کس نیست کز خروش منش نیست آگهی آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
1 بیم است که صد آه برآرم ز جگر من تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
2 آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
3 عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
4 دل سوخته زانم که کنون از سرخامی کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
1 ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده
2 با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده
3 از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
4 از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده