1 ای نهان از دیده و در دل عیان از جهان بیرون ولی در قعر جان
2 هر کسی جان و جهان میخواندت خود تویی از هر دو بیرون جاودان
3 هم جهان در جانت میجوید مدام هم ز جان میجویدت دایم جهان
4 تو جهانی، لیک چون آیی پدید نه که جانی، لیک چون گردی نهان
1 چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
2 این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
3 خورشید که او چشم و چراغ است جهان را از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
4 چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
1 دردا که ز یک همدم آثار نمیبینم دل باز نمییابم دلدار نمیبینم
2 در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمیبینم
3 در چار سوی عالم شش گوشهٔ توتویش یک دوست نمیبینم یک یار نمیبینم
4 بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس در روی زمین اندک بسیار نمیبینم
1 قصد کرد از سرکشی یارم به جان قصد او را من خریدارم به جان
2 گر بسوزد همچو شمعم عشق او راز عشقش را نگه دارم به جان
3 عشق او دل خواهد و زین چاره نیست دل بدادم چون گرفتارم به جان
4 ماهرویا جان من در حکم توست جان ببر چند آوری کارم به جان
1 من نمیرم زانکه بی جان میزیم جان نخواهم چون به جانان میزیم
2 در ره عشق تو چون جان زحمت است لاجرم بی زحمت جان میزیم
3 چون بلای خویشتن دیدم وجود از وجود خویش پنهان میزیم
4 در امید و بیم عشقت همچو شمع گاه خندان گاه گریان میزیم
1 ما می از کاس سعادت خوردهایم در ازل چندین صبوحی کردهایم
2 با غذای خاک نتوانیم زیست ما که شرب روح قدسی خوردهایم
3 عار از آن داریم ازین عالم که ما در کنار قدسیان پروردهایم
4 تا که مهر مهر او بر جان زدیم نقش غیر از لوح دل بستردهایم
1 چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان مهر دارم بر زبان
2 چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان
3 آنک ازو سگ میکند پهلو تهی دوستکانی چون خورد با پهلوان
4 چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان
1 عشق چیست از خویش بیرون آمدن غرقه در دریای پر خون آمدن
2 گر بدین دریا فرو خواهی شدن نیست هرگز روی بیرون آمدن
3 ور سر کم کاستی دارای در آی زانکه اینجا نیست افزون آمدن
4 لازمت باشد اگر عاشق شوی ترک کردن عقل و مجنون آمدن
1 خیز و از می آتشی در ما فکن نعرهٔ مستانه در بالا فکن
2 چون نظیرت نیست در دریا کسی خویش را خوش در بن دریا فکن
3 خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن پس ز راه دیده بر صحرا فکن
4 تا کیم خاری نهی می خور چو گل دیده بر روی گل رعنا فکن
1 بیار آن جام می تا جان فشانیم نثاری بر سر جانان نشانیم
2 بیا جانا که وقت آن درآمد که جان بر جام جانافشان فشانیم
3 چو بر جان آشکارا گشت جانان ز غیرت جان خود پنهان فشانیم
4 دمی کز ما برآید بی غم او در آن ماتم بسی طوفان فشانیم