1 سر مویی سر عالم ندارم چه عالم چون سر خود هم ندارم
2 چنان گم گشتهام از خویش رفته که گویی عمر جز یک دم ندارم
3 ندارم دل بسی جستم دلم باز وگر دارم درین عالم ندارم
4 چو دل را مینیابم ذرهای باز چرا خود را بسی ماتم ندارم
1 دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
2 زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
3 موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم
4 در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم
1 عزم عشق دلستانی داشتم وقف کردم نیم جانی داشتم
2 صد هزاران سود کردم در دو کون گر ز عشق تو زیانی داشتم
3 چون شدم با عشق رویش همنفس هر نفس تازه جهانی داشتم
4 در صفات روی چون خورشید او سر مگر بر آسمانی داشتم
1 گنج دزدیده ز جایی پی برم گر به کوی دلربایی پی برم
2 جان برافشانم چو پروانه ز شوق گر به قرب جانفزایی پی برم
3 عشق دریایی است من در قعر او غرقهام تا آشنایی پی برم
4 چون کسی بر آب دریا پی نبرد من چه سان نه سر نه پایی پی برم
1 هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
2 ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
3 چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
4 هر روز وفاداری من بیش کنم دانی مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
1 تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم
2 چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم
3 تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم
4 عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم با دست هرچه دیدم جز باد میندیدم
1 اگر عشقت به جای جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم
2 چو گفتی ننگ میداری ز عشقم که من معشوق اینم کان ندارم
3 اگر جانم بخواهد شد ز عشقت غم عشق تورا فرمان ندارم
4 تو گفتی رو مکن در من نگاهی که خوبی دارم و پیمان ندارم
1 تو بلندی عظیم و من پستم چکنم تا به تو رسد دستم
2 تا که سر زیر پای تو ننهم نرسم بر چنان که خود هستم
3 تا چنین هستیی حجابم بود آن ز من بود رخت بربستم
4 چون ز هستی خویش نیست شدم لاجرم یا نه نیست یا هستم
1 دی در صف اوباش زمانی بنشستم قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
2 جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس از دلق برون آمدم از زرق برستم
3 از صومعه با میکده افتاد مرا کار میدادم و میخوردم و بی می ننشستم
4 چون صومعه و میکده را اصل یکی بود تسبیح بیفکندم و زنار ببستم
1 دست در عشقت ز جان افشاندهایم و آستینی بر جهان افشاندهایم
2 ای بسا خونا که در سودای تو از دو چشم خونفشان افشاندهایم
3 وی بسا آتش که از دل در غمت از زمین تا آسمان افشاندهایم
4 تا دل از تر دامنی برداشتیم دامن از کون و مکان افشاندهایم