1 مرا قلاش میخوانند، هستم من از دردی کشان نیم مستم
2 نمیگویم ز مستی توبه کردم هر آن توبه کزان کردم، شکستم
3 ملامت آن زمان بر خود گرفتم که دل در مهر آن دلدار بستم
4 من آن روزی که نام عشق بردم ز بند ننگ و نام خویش رستم
1 جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
2 در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
3 روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
4 گر پردههای عالم در پیش چشم داری گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
1 اگر برشمارم غم بیشمارم ندارند باور یکی از هزارم
2 نیاید در انگشت این غم شمردن مگر اشک میریزم و میشمارم
3 گر انگشت نتواند این غم به سر برد به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
4 اگرچه فشاندم بسی اشک خونین مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
1 دریاب که رخت برنهادم روی از عالم بدر نهادم
2 هم غصه به زیر پای بردم هم پای به آن زبر نهادم
3 نایافته وصل جان بدادم این نیز بر آن دگر نهادم
4 دریای غم تو موج میزد من روی به موج در نهادم
1 کجایی ساقیا می ده مدامم که من از جان غلامت را غلامم
2 میم در ده تهی دستم چه داری که از خون جگر پر گشت جامم
3 چه میخواهی ز جانم ای سمن بر که من بی روی تو خسته روانم
4 چو بر جانم زدی شمشیر عشقت تمامم کن که رندی ناتمامم
1 کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم
2 ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم
3 چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم
4 چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمیدانم
1 عشق بالای کفر و دین دیدم بی نشان از شک و یقین دیدم
2 کفر و دین و شک و یقین گر هست همه با عقل همنشین دیدم
3 چون گذشتم ز عقل صد عالم چون بگویم که کفر و دین دیدم
4 هرچه هستند سد راه خودند سد اسکندری من این دیدم
1 هرگاه که مست آن لقا باشم هشیار جهان کبریا باشم
2 مستغرق خویش کن مرا دایم کافسوس بود که من مرا باشم
3 کان دم که صواب کار خود جویم آن دم بتر از بت خطا باشم
4 گه گه گویی که دیگری را باش چون نیست به جز تو من که را باشم
1 من این دانم که مویی می ندانم بجز مرگ آرزویی می ندانم
2 مرا مبشول مویی زانکه در عشق چنان غرقم که مویی می ندانم
3 چنین رنگی که بر من سایه افکند ز دو کونش رکویی می ندانم
4 چنانم در خم چوگان فگنده که پا و سر چو گویی می ندانم
1 چون نام تو بر زبان برانم صد میل به یک زمان برانم
2 بر نام تو در میان خشکی کشتی روان روان برانم
3 زین دریاها که پیش دارم صد سیل ز دیدگان برانم
4 از نام تو کشتیی بسازم وآن کشتی را چنان برانم