1 گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم کفار بشنوند نگروند کافرم
2 وز زلف او اگر سر مویی به من رسد در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم
3 درهم ز دست دست سر زلفش از شکن دستم نمیدهد که شکنهاش بشمرم
4 تا برد دل ز من سر زلف معنبرش از بوی دل شده است دماغی معنبرم
1 زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم
2 از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش آهی که برآرم ز شرر باز ندانم
3 روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور از بس که بگریم به نظر باز ندانم
4 گویی که مرا باز ندانی چو ببینی شاید چو نمیبینمت ار باز ندانم
1 یک غمت را هزار جان گفتم شادی عمر جاودان گفتم
2 عاشق ذرهای غمت دیدم هر دلی را که شادمان گفتم
3 بر درت آفتاب را همه شب عاشقی سر بر آستان گفتم
4 باز چون سایهای همه روزش در بدر از پیت دوان گفتم
1 از عشق در اندرون جانم دردی است که مرهمی ندانم
2 بی روی کسی که کس ندید است خونابه گرفت دیدگانم
3 از بس که نشان از تو بجستم نه نام بماند و نه نشانم
4 گویند که صبر کن ولیکن چون صبر نماند چون توانم
1 ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم
2 تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم
3 همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم
4 اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم
1 گر در سر عشق رفت جانم شکرانه هزار جان فشانم
2 بی عشق اگر دمی برآرم تاریک شود همه جهانم
3 تا دور فتادهام من از تو در ششدرهٔ صد امتحانم
4 طفلی که ز دایه دور ماند جان تشنهٔ شیر همچنانم
1 زیر بار ستمت میمیرم روی در روی غمت میمیرم
2 شغل عشق تو چنان کرد مرا کایمن از مدح و ذمت میمیرم
3 زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع سر خود بر قدمت میمیرم
4 حرمت گرچه مرا روی نمود روی سوی حرمت میمیرم
1 دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم
2 چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم
3 از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم
4 راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم
1 روزی که عتاب یار درگیرم با هر مویش شمار درگیرم
2 چون خاک ز دست او کنم بر سر گر نیست مرا غبار درگیرم
3 چون قصهٔ بوسه با میان آرم آنگه سخن از کنار درگیرم
4 گر بوسه عوض دهد یک چه بود از صد نه که از هزار درگیرم
1 مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار میدارم مسلمانم همی خوانند و من زنار میدارم
2 طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم صفا کی باشدم چون من سر خمار میدارم
3 ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم ز می من فخر میگیرم ز مسجد عار میدارم
4 چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم خراباتی صفت خود را ز بهر یار میدارم